فصل ششم : خاطرات آقای محمد تقی متقی

امام هیچ وقت برای خود تبلیغ نمی کردند

‏یک روز بعد از فوت آقای شاهرودی، من و حاج آقا مصطفی اطلاعیه ای از طرف امام ‏‎ ‎‏نوشته و در مسجد بردیم. پسر و داماد آن مرحوم به همراه عده ای دیگر در آنجا بودند. ‏‎ ‎‏داماد آقای شاهرودی گفت: یکی از آقایان امروز را مجلس فاتحه دادند.‏

‏در نجف هر کس زودتر می‏‏ ‏‏توانست تا برای یک مرجع فوت شده مجلس بگیرد، او ‏‎ ‎‏را مرجع می‏‏ ‏‏شناختند. ولی این چیزها برای امام اصلا مهم نبوده و ارزش نداشت. ‏‎ ‎‏به هرحال پسر آقای شاهرودی سر این مساله با آقای سیدعلی (دامادشان) دعوا کردند. ‏‎ ‎‏یکی از رفقا از دور این صحنه را می‏‏ ‏‏بیند و به امام خبر می‏‏ ‏‏برد که: آقای متقی بر سر ‏‎ ‎‏فاتحه گرفتن با پسر آقای شاهرودی دعوا کرده است. حضرت امام سریعا من را‏‎ ‎‏خواستند و تازه از نماز برگشته بودند که به خدمت‏‏ ‏‏شان رسیدم. آقا فرمودند: قضیه ‏‎ ‎‏چیه؟‏

‏بنده عرض کردم: حاج آقا مصطفی در جریان هستند. من تا این جمله را گفتم، ‏‎ ‎‏یک‏‏ ‏‏دفعه امام با توپ و تشر صدا زد: مصطفی!! حاج آقا مصطفی آهنگ کلام امام را‏‎ ‎‏می‏‏ ‏‏شناخت و با عجله بدون این‏‏ ‏‏که سر و وضع خود را درست بکنند، داخل شدند. امام ‏‎ ‎‏فرمود: شنیدم که دعوا کرده‏‏ ‏‏اید!! حاج آقا مصطفی گفتند: نه آقا، ما اهل دعوا نیستیم و ‏‎ ‎‏می‏‏ ‏‏دانیم که شما برای تبلیغ خود سنگ به سینه نمی‏‏ ‏‏زنید. ما هم پیرو شما هستیم. خود پسر آقای شاهرودی با دامادشان دعوا کردند که تو چرا اطلاعیه آقای خمینی را‏‎ ‎‏رد کردی. از آن روز، آن رفیقی که خبر را به امام رسانده بود، از چشم ایشان افتاد که ‏‎ ‎

خاطرات سال های نجـفج. 2صفحه 148
‏چرا بدون تحقیق خبر رسانده است.‏

‏البته در این زمینه حرف زیاد است. چنان که آقای شیخ نصرالله خلخالی، در اوایل ‏‎ ‎‏ورود امام به نجف، از ایشان خواست که با شیوخ عرب آشنا بشوند. اتفاقا یکی از ‏‎ ‎‏شیوخ مرده بود. امام جهت شرکت در مجلس فاتحه که در حسینیه اشراق بود، عازم ‏‎ ‎‏شدند، در حالی که آقای خلخالی ایشان را به اتفاق 15ـ10 طلبه دیگر همراهی می‏‏ ‏‏نمود، عرب‏‏ ‏‏ها در آن مجلس از امام استقبال شایانی کردند. آن حضرت بعدا متوجه شد که ‏‎ ‎‏آقای خلخالی قصد تبلیغ ایشان را دارند. تا این‏‏ ‏‏که یک شب به اتفاق امام به مجلس ‏‎ ‎‏می‏‏ ‏‏رفتیم. امام برگشتند و به ایشان گفتند: اگر شما می‏‏ ‏‏آیید، من نمی‏‏ ‏‏آیم. با دستور ایشان، آقای خلخالی و ما مجبور شدیم که 40 ـ30 قدم دورتر از ایشان حرکت کنیم.‏

خاطرات سال های نجـفج. 2صفحه 149