یک روز بعد از فوت آقای شاهرودی، من و حاج آقا مصطفی اطلاعیه ای از طرف امام نوشته و در مسجد بردیم. پسر و داماد آن مرحوم به همراه عده ای دیگر در آنجا بودند. داماد آقای شاهرودی گفت: یکی از آقایان امروز را مجلس فاتحه دادند.
در نجف هر کس زودتر می توانست تا برای یک مرجع فوت شده مجلس بگیرد، او را مرجع می شناختند. ولی این چیزها برای امام اصلا مهم نبوده و ارزش نداشت. به هرحال پسر آقای شاهرودی سر این مساله با آقای سیدعلی (دامادشان) دعوا کردند. یکی از رفقا از دور این صحنه را می بیند و به امام خبر می برد که: آقای متقی بر سر فاتحه گرفتن با پسر آقای شاهرودی دعوا کرده است. حضرت امام سریعا من را خواستند و تازه از نماز برگشته بودند که به خدمت شان رسیدم. آقا فرمودند: قضیه چیه؟
بنده عرض کردم: حاج آقا مصطفی در جریان هستند. من تا این جمله را گفتم، یک دفعه امام با توپ و تشر صدا زد: مصطفی!! حاج آقا مصطفی آهنگ کلام امام را می شناخت و با عجله بدون این که سر و وضع خود را درست بکنند، داخل شدند. امام فرمود: شنیدم که دعوا کرده اید!! حاج آقا مصطفی گفتند: نه آقا، ما اهل دعوا نیستیم و می دانیم که شما برای تبلیغ خود سنگ به سینه نمی زنید. ما هم پیرو شما هستیم. خود پسر آقای شاهرودی با دامادشان دعوا کردند که تو چرا اطلاعیه آقای خمینی را رد کردی. از آن روز، آن رفیقی که خبر را به امام رسانده بود، از چشم ایشان افتاد که
خاطرات سال های نجـفج. 2صفحه 148
چرا بدون تحقیق خبر رسانده است.
البته در این زمینه حرف زیاد است. چنان که آقای شیخ نصرالله خلخالی، در اوایل ورود امام به نجف، از ایشان خواست که با شیوخ عرب آشنا بشوند. اتفاقا یکی از شیوخ مرده بود. امام جهت شرکت در مجلس فاتحه که در حسینیه اشراق بود، عازم شدند، در حالی که آقای خلخالی ایشان را به اتفاق 15ـ10 طلبه دیگر همراهی می نمود، عرب ها در آن مجلس از امام استقبال شایانی کردند. آن حضرت بعدا متوجه شد که آقای خلخالی قصد تبلیغ ایشان را دارند. تا این که یک شب به اتفاق امام به مجلس می رفتیم. امام برگشتند و به ایشان گفتند: اگر شما می آیید، من نمی آیم. با دستور ایشان، آقای خلخالی و ما مجبور شدیم که 40 ـ30 قدم دورتر از ایشان حرکت کنیم.
خاطرات سال های نجـفج. 2صفحه 149