فصل ششم: کرامات

‏ ‏

 

فصل ششم: کرامات


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 3صفحه 137

برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 3صفحه 138

اینها امامان من هستند

‏قبل از ازدواج با امام من خوابهای متبرک می‏‏ دیدم، خواب هایی می دیدم که فهمیدم‏‎ ‎‏این ازدواج مقدر است. آن خوابی که دفعۀ آخری دیدم و کار تمام شد حضرت‏‎ ‎‏رسول(ص) امیرالمؤمنین(ع) و امام حسن(ع) را در یک حیاط کوچکی دیدم که همان‏‎ ‎‏حیاطی بود که بعدها امام برای عروسی آن را اجاره کردند. همان اتاقها با همان شکل و‏‎ ‎‏شمایل که در خواب دیده بودم. حتی پرده هایی که بعداً برایم خریدند همان بود که در‏‎ ‎‏خواب دیده بودم. آن طرف حیاط که اتاق مردانه بود پیامبر(ص) و امام حسن(ع) و‏‎ ‎‏امیرالمؤمنین(ع) نشسته بودند و در این طرف حیاط که اتاق عروس شد من بودم و‏‎ ‎‏پیرزنی با یک چادر که شبیه چادر شب بود و نقطه های ریزی داشت و به آن چادر لکی‏‎ ‎‏می گفتند. پیرزن ریزنقشی بود که او را نمی شناختم و با من پشت در اتاق نشسته بود. در‏‎ ‎‏اتاق شیشه داشت و من آن طرف را نگاه می کردم. از او پرسیدم: «اینها چه کسانی‏‎ ‎‏هستند؟» پیرزن که کنار من نشسته بود گفت: «آن روبرویی که عمامۀ مشکی دارد‏‎ ‎‏پیامبر(ص) است. آن مرد هم که مولوی سبز دارد و یک کلاه قرمز که شال بند به آن بسته‏‎ ‎‏شده (و آن زمان مرسوم بود در نجف هم خدام به سر می گذاشتند) امیرالمؤمنین(ع)‏‎ ‎‏است.» این طرف هم جوانی بود که عمامه مشکی داشت و پیرزن گفت که: «این امام‏‎ ‎‏حسن(ع) است.» من گفتم: «ای وای این پیامبر(ص) است و این امیرالمؤمنین(ع)‏‎ ‎‏است» و شروع کردم به خوشحالی کردن. پیرزن گفت: «تویی که از اینها بدت می آید!!»‏‎ ‎‏من گفتم: «نه، من که از اینها بدم نمی آید؟ من اینها را دوست دارم.» آن وقت گفتم:‏‎ ‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 3صفحه 139
‏«من همۀ اینها را دوست دارم، اینها پیامبر من هستند، امام من هستند. آن امام دوم من‏‎ ‎‏است، آن امام اول من است» پیرزن گفت: «تو که از اینها بدت می آید!» اینها را گفتم و‏‎ ‎‏از خواب بیدار شدم. ناراحت شدم که چرا زود از خواب بیدار شدم. صبح برای‏‎ ‎‏مادربزرگم تعریف کردم که من دیشب چنین خوابی دیدم. مادربزرگم گفت: «مادر!‏‎ ‎‏معلوم می شود که این سید حقیقی است و پیامبر و ائمه از تو رنجشی پیدا کرده اند.‏‎ ‎‏چاره ای نیست این تقدیر توست.‏‎[1]‎

ناگهان دیدیم آبی جاری شد

‏ما مسافرتهایی را با امام داشته ایم و خدا می داند در مسافرت مشهد اخلاق‏‎ ‎‏پدرانه ای نسبت به ما مبذول داشتند که هر وقت یادمان می آید شرمنده آن روزگارهایی‏‎ ‎‏هستیم که در خدمتشان مشرف بودیم. در آن زمان قسمتهایی از ایران را دولتهای آمریکا‏‎ ‎‏و انگلستان و شوروی اشغال کرده بودند. وقتی از مشهد بر می گشتیم، روسها برای‏‎ ‎‏بازرسی جلو ماشین ما را گرفتند، همگی پیاده شدیم و چون امام از اول تکلیف، مراقب‏‎ ‎‏تهجد و نماز شب بودند و این عمل صددرصد از ایشان ترک نشده بود بعد از پیاده‏‎ ‎‏شدن خواستند که نماز شب بخوانند. آنجا هم که وسط بیابان بود و آبی وجود نداشت.‏‎ ‎‏یک وقت نگاه کردیم دیدیم که آبی جاری است، ایشان آستین بالا زدند و وضو گرفتند.‏‎ ‎‏بعداً نفهمیدم که آب بود یا نبود، به هر حال ما در آن سفر کرامتی از ایشان دیدیم.‏‎[2]‎

من باید آتش را خاموش کنم

‏در قم جلسه ای به نام هیأت مدرسین تشکیل شده بود که در آن بزرگان و علما و‏‎ ‎‏فضلا گرد می آمدند و دربارۀ صدور اعلامیۀ آقایان و چاپ و انتشار آنها در سراسر‏‎ ‎‏کشور گفتگو می کردند و تصمیم می گرفتند. بعضی از حاضران این جلسه عقیده‏‎ ‎‏داشتند امام خیلی تند و داغ عمل می کند و از آن بیم داشتند که دیگر مراجع نتوانند با‏‎ ‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 3صفحه 140
‏ایشان کنار بیایند، این را بعضی از خود آنها هم گفته بودند. از این رو بعضی گفتند:‏‎ ‎‏خوب است یکی از ما این مطلب را به آقای خمینی بگوید و پاسخ بیاورد. شهید‏‎ ‎‏سید محمدرضا سعیدی گفت من رفتم و همین را به آقای خمینی گفتم، ایشان به من‏‎ ‎‏فرمودند: «من خوابی دیده ام که آتشی روشن شده و انگار تمام ایران را که به صورت‏‎ ‎‏نقشۀ جغرافیا می دیدم در برگرفته است. هر چه فریاد کشیدم بیایید کمک کنید آتش را‏‎ ‎‏خاموش کنیم. کسی نیامد، خودم عبایم را درآوردم و بقدری به آتش زدم، و آب به روی‏‎ ‎‏آن ریختم که با زحمت توانستم آن را خاموش کنم. شهید سعیدی گفت: حاج آقا‏‎ ‎‏افزودند: من این خواب را این طور تعبیر می کنم که این بلوا ادامه دارد و به آسانی پایان‏‎ ‎‏نمی یابد. شعله آتشی روشن شده و همهۀ کشور را فرا می گیرد، و تنها من هستم که باید‏‎ ‎‏این آتش را خاموش کنم. حال هر کدام از آقایان که می خواهند با من باشند و هر کس‏‎ ‎‏نخواست نباشد.‏‎[3]‎

آشیخ محمود ناراحت نباش

‏مرحوم پدرم تعریف می کرد: «قبل از فاجعه پانزده خرداد شبی در خواب دیدم که‏‎ ‎‏درخت بسیار بزرگی بر روی کره زمین قرار دارد که شاخه های آن درهم فرو رفته اند و‏‎ ‎‏آنقدر این درخت ارتفاع دارد که سر به فلک کشیده و به زحمت می شود بالای آن را‏‎ ‎‏مشاهده کرد. در زیر آن درخت تن تن از علمای بزرگ از جمله امام را دیدم که به نوبت‏‎ ‎‏گرد این درخت می چرخیدند و از آن محافظت می کردند. من برای تهیه آذوقه به جایی‏‎ ‎‏رفته بودم. وقتی برگشتم دیدم درخت به خون آلوده شده و شاخه های آن خونین است و‏‎ ‎‏مانند جراحتی که به دستی وارد شود، شاخه های آن را دستمال پیچی کرده اند. نگران و‏‎ ‎‏ناراحت به امام که روی یک صندلی می نشستند و صندلی ایشان هم وارونه شده بود‏‎ ‎‏رسیدم و ابراز نگرانی نمودم.» امام ناراحتی و عصبانیت مرا که دیدند متواضعانه و آرام‏‎ ‎‏دست به شانه من زده و فرمودند: «آشیخ محمود اینها بنا داشتند تیشه به ریشه این‏‎ ‎‏درخت بزنند و آن را از ریشه درآورند ولی خدا نخواست. این جراحتها چیزی نیست و‏‎ ‎‏خوب خواهند شد، شما نگران نباش.» از خواب بیدار شدم بعدها قضیه ماجرای پانزده‏‎ ‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 3صفحه 141
‏خرداد و بعد از دستگیری امام و حصر ایشان در قیطریه پیش آمد. پس از آزادی با‏‎ ‎‏جمعی از علما خدمت ایشان شرفیاب شدیم. نزدیکیهای ظهر بود. امام فرمودند:«برای‏‎ ‎‏ناهار بمانید.» اجابت کردیم. لحظاتی گذشت، دیدم بدون اینکه من چیزی به امام‏‎ ‎‏بگویم یا به امام ناراحتی خودم را به دلیل دستگیری ایشان در قضیه پانزده خرداد اظهار‏‎ ‎‏کنم و باز بدون اینکه چیزی از خواب خود را به ایشان گفته باشم، امام به سمت من‏‎ ‎‏تشریف آورده دستشان را روی شانه من زدند _ درست به همان حالتی که در خواب دیده‏‎ ‎‏بودم ـ و همان جمله را فرمودند که: «آشیخ محمود ناراحت نباش اینها بنا داشتند که‏‎ ‎‏تیشه به ریشۀ این درخت بزنند و آن را از ریشه درآورند ولی خدا نخواست».‏‎[4]‎

انگشترشان را به من دادند

‏پس از اینکه امام از حصر قیطریه به قم بازگشتند دسته دسته ارادتمندان ایشان به‏‎ ‎‏محضرشان شرفیاب می شدند. منزل امام به محل دیدار اقشار مختلف مردم و علما‏‎ ‎‏تبدیل شده و امام در یکی از اتاقها نشسته بودند و به تفقد از دیدار کنندگان‏‎ ‎‏می پرداختند. من هم از اهواز حرکت کرده خود را به قم رساندم و خدمت ایشان مشرف‏‎ ‎‏شدم. پس از اینکه دستشان را بوسیدم، در گوشه ای نشستم. به هنگام بوسیدن دست‏‎ ‎‏امام چشمم به انگشتر زیبایی افتاد که در دست ایشان بود. با خود گفتم کاش امام این‏‎ ‎‏انگشتر را به من هدیه می کردند. هنوز چند لحظه از این فکر نگذشته بود که آقا پس از‏‎ ‎‏اظهار محبت به بنده اشاره کردند که بیایید من هم امتثال کرده جلو رفتم. آقا انگشترشان‏‎ ‎‏را از دست باز کردند و به من مرحمت فرمودند که الآن هم این انگشتر بعنوان یادگاری‏‎ ‎‏از امام نزد من است.‏‎[5]‎

تفأل به قرآن

‏وقتی امام در نجف درس را شروع کردند درسشان شلوغ شده طلبه های زیادی به‏‎ ‎‏درس آمدند، ما کمی صبر کردیم، افرادی که صرفاً برای تأیید امام آمده بودند دیگر‏‎ ‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 3صفحه 142
‏نیامدند و درس را خلوت کردند. آن عده از بزرگانی که شایستگی فهم و درک مطالب را‏‎ ‎‏داشتند باقی ماندند. بنده به قرآن تفألی زدم که بروم محضر ایشان، البته این صرفاً یک‏‎ ‎‏تفأل بود والاّ من قاطع بودم که بروم، این آیه آمد: ‏«و لا تأیسوا مِنْ رَوْحِ الله»‏ این از‏‎ ‎‏عجایب اتفاق بود که برای رفقا گفتم، آنان هم خیلی تعجب کردند.‏‎[6]‎

دومین شخصیت عالم

‏مرحوم پدرم نقل می کردم وقتی امام به نجف تشریف آوردند شبی در خواب دیدم در‏‎ ‎‏مسجد خضرای نجف هستم، و امام صادق(ع) روی منبر نشسته و در حال صحبت‏‎ ‎‏هستند و در این اثنا مرحوم حاج آقا مصطفی وارد شد به محض ورود، امام(ع) از جای‏‎ ‎‏خود بلند شده روی منبر ایستادند و فرمودند: فرزند دومین شخصیت عالم آمدند.‏‎[7]‎

مبادا امام را مقایسه کنی

‏کسی بود در نجف که من با او تماس داشتم. اسم ایشان حاج سید رشید بود او در‏‎ ‎‏کوچه ای که منزل امام قرار داشت اسباب و ظروف منزل می فروخت. هر وقت که من در‏‎ ‎‏مغازه او می نشستم و امام از جلوی مغازۀ او رد می شدند خیلی با اعجاب از امام یاد‏‎ ‎‏می کرد و به عبارت خاص عربی خودش می گفت فلانی، مبادا امام را با بقیه آقایان‏‎ ‎‏مراجع و علما یک جور نگاه بکنی. ایشان را با آنها مقایسه نکن چون امر امام با امر بقیه‏‎ ‎‏دوتاست و ایشان یک وقتی به ایران بر می گردد و شاه از ایران می رود و زمام امور ایران به‏‎ ‎‏دست ایشان خواهد افتاد.‏‎[8]‎

پدرت به ایران باز می گردد

‏یک مرد عامی در قم به نام مشهدی رجب بود که اهل بروجرد بود و برای نماز فرش‏‎ ‎‏پهن می کرد ولی خیلی فرد روشن و صاحب کرامتی بود. لذا چون به مردم معلوم شده بود‏‎ ‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 3صفحه 143
‏که ایشان اهل کرامت است ناچار شده بود به مسجد جمکران برود و آنجا گمنام زندگی‏‎ ‎‏کند. یک شب به اتفاق مرحوم حاج آقا مصطفی برای دیدن ایشان به جمکران رفتیم‏‎ ‎‏ایشان از فوت مرحوم حاج آقا مصطفی در حضور خود او خبر داد و به آقا مصطفی‏‎ ‎‏گفت که پدر شما به ایران باز می گردند و همه کارها به دست ایشان خواهد افتاد. (که‏‎ ‎‏همۀ این عبارات را به زبان عوامی خودش تعریف می کرد) وقتی مرحوم حاج آقا‏‎ ‎‏مصطفی به گونه ای که عدم قبول او را می نمایاند صورتش را برگرداند. او به ایشان‏‎ ‎‏گفت تو این حرفها را قبول نمی کنی دلیل آن هم این است که زودتر از این قضایا فوت‏‎ ‎‏می کنی و با سکته هم از دنیا می روی او در آن شب حتی به سال فوت آقا مصطفی هم‏‎ ‎‏اشاره کرد که برای ما بسیار تعجب آور بود، چون بعداً همه مسایل او درست از آب‏‎ ‎‏درآمد.‏‎[9]‎

ایشان را مردی بزرگ یافتم

‏در نجف مرحوم آیت الله حاج شیخ عباس قوچانی که پدر زن اینجانب بود بعضی‏‎ ‎‏از مسایلی را که می خواست برای امام رخ بدهد. از قبل می دانست و به من هم‏‎ ‎‏می گفت. من به ایشان عرض کردم شما از کجا این مسایل را می دانید؟ ایشان قضیه ای‏‎ ‎‏را نقل کردند که: ما در خدمت مرحوم آیت الله حاج سید علی قاضی که استاد اخلاق‏‎ ‎‏بزرگانی مانند آقای بهجت، مرحوم آقای قوچانی، مرحوم آقای میلانی و... بودند حاضر‏‎ ‎‏بودیم. هر روز به محضر ایشان می رفتیم و استفاده می کردیم. یک روز دو نفر از‏‎ ‎‏شاگردهایی که هر روز به محضر مرحوم قاضی مشرف می شدند خبر دادند که آقای‏‎ ‎‏حاج آقا روح الله خمینی (امام در آن زمان به این لقب معروف بودند) به نجف آمده اند‏‎[10]‎‎ ‎‏و می خواهند با شما ملاقات کنند. ما که سمت شاگردی امام را داشتیم خوشحال‏‎ ‎‏شدیم که در این ملاقات استاد ما (حضرت امام) در حوزه قم معرفی می شود. چون‏‎ ‎‏اگر شخصی مثل مرحوم قاضی ایشان را می پسندید برای ما خیلی مهم بود. روزی‏‎ ‎‏معین شد و امام تشریف آوردند ما هم در کتابخانه آقای قاضی نشسته بودیم وقتی امام‏‎ ‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 3صفحه 144
‏به آقای قاضی وارد شدند به ایشان سلام کردند. روش مرحوم آقای قاضی این بود که‏‎ ‎‏هر کس به ایشان وارد می شد جلوی او _ هر کس که بود _ بلند می شد و به بعضی هم‏‎ ‎‏جای مخصوصی را تعارف می کرد که بنشینند ولی وقتی امام وارد شدند آقای قاضی‏‎ ‎‏جلوی امام بلند نشدند و هیچ هم به ایشان تعارف نکردند که جایی بنشینند امام هم در‏‎ ‎‏کمال ادب دو زانو دم در اتاق ایشان نشست. طلاب و شاگردان امام که در آن جلسه‏‎ ‎‏حاضر بودند ناراحت شدند که چرا مرحوم آقای قاضی در برابر این مرد بزرگ و فاضل و‏‎ ‎‏وارسته حوزه قم بلند نشدند. آن دو نفری که معرف امام به آقای قاضی بودند هم وارد‏‎ ‎‏شدند و در جای همیشگی خودشان نشستند. بیش از یک ساعت مجلس به سکوت تام‏‎ ‎‏گذشت و هیچ کس هم هیچ صحبتی نکرد. امام هم در تمام این مدت سرشان پایین بود‏‎ ‎‏و به دستشان نگاه می کردند. مرحوم قاضی هم همینطور ساکت بودند و سرشان را پایین‏‎ ‎‏انداخته بودند. بعد از این مدت ناگهان مرحوم قاضی رو کردند به من و فرمودند آقای‏‎ ‎‏حاج شیخ عباس (قوچانی) آن کتاب را بیاور. من به تمام کتابهای ایشان آشنا بودم چون‏‎ ‎‏بعضی از این کتابها را شاید صد مرتبه یا بیشتر خدمت آقای قاضی آورده بودم و‏‎ ‎‏مباحثی را که لازم بود بررسی کرده بودم. تا ایشان گفتند آن کتاب را بیاور من دستم‏‎ ‎‏بی اختیار به طرف کتابی رفت که تا آن وقت آن کتاب را در آن کتابخانه ندیده بودم حتی‏‎ ‎‏از آقای قاضی نپرسیدم کدام کتاب. مثلاً کتاب دست راست، دست چپ، قفسه بالا.‏‎ ‎‏همانطور بی اراده دستم به آن کتاب برخورد آن را آوردم و آقای قاضی فرمودند آن را‏‎ ‎‏باز کن. گفتم آقا چه صفحه ای را باز کنم؟ فرمودند هر کجایش که باشد من هم‏‎ ‎‏همین طوری کتاب را باز کردم دیدم که آن کتاب به زبان فارسی است و لذا بیشتر‏‎ ‎‏تعجب کردم. چون طی چند سالی که من در خدمت آقای قاضی بودم این کتاب را‏‎ ‎‏حتی یک مرتبه هم ندیده بودم حتی جلد آن را هم ندیده بودم کتاب را که باز کردم دیدم‏‎ ‎‏اول صفحه نوشته شده حکایت. گفتم آقا نوشته شده حکایت. فرمود، باشد بخوان.‏‎ ‎‏مضمون آن حکایت آن بود که یک مملکتی بود که در آن مملکت سلطانی حکومت‏‎ ‎‏می کرد. این سلطان به جهت فسق و فجور و معصیتی که از ناحیه خود و خاندانش در‏‎ ‎‏آن مملکت رخ داد به تباهی دینی کشیده شد و فساد در آنجا رایج شد عالم بزرگوار و‏‎ ‎‏مردی روحانی و الهی علیه آن سلطان قیام کرد. این مرد روحانی هر چه آن سلطان را‏‎ ‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 3صفحه 145
‏نصیحت کرد به نتیجه ای نرسید لذا مجبور شد علیه سلطان اقدام شدیدتری بکند. پس‏‎ ‎‏از این شدت عمل، سلطان آن عالم دینی را دستگیر و پس از زندان او را به یکی از‏‎ ‎‏ممالکت مجاور تبعید کرد. بعد از مدتی که آن عالم در مملکتی که در مجاور مملکت‏‎ ‎‏خودش بود در حال تبعید به سر می برد آن سلطان مجدداً او را به مملکت دیگری که‏‎ ‎‏اعتاب مقدسه (قبور ائمه اطهار) در آن بودند تبعید کرد. این عالم مدتی در آن شهری که‏‎ ‎‏اعتاب مقدسه بود زندگی کرد تا اینکه اراده خداوند بر این قرار گرفت که این عالم به‏‎ ‎‏مملکت خود وارد شد و آن سلطان فرار کرد و در خارج از مملکت خود از دنیا رفت و‏‎ ‎‏زمام آن مملکت به دست آن عالم جلیل القدر افتاد و به تدریج به مدینه فاضله ای تبدیل‏‎ ‎‏شد و دیگر فساد تا ظهور حضرت بقیةالله به آن راه نخواهد یافت. مطلب که به اینجا‏‎ ‎‏رسید حکایت هم تمام شد. عرض کردم آقا حکایت تمام شد، حکایت دیگر هم هست‏‎ ‎‏فرمود: کفایت می کند کتاب را ببند و بگذار سر جای خودش. گذاشتم. همۀ ما که هنوز‏‎ ‎‏از حرکت آقای قاضی ناراحت بودیم که چرا جلوی امام بلند نشدند بیشتر متعجب‏‎ ‎‏شدیم و پیش خود گفتیم که چرا به جای اینکه ایشان یک مطلب عرفانی، فلسفی و‏‎ ‎‏علمی را مطرح کنند که آقای حاج آقا روح الله آن را برای حوزه قم به سوغات ببرند‏‎ ‎‏فرمودند حکایتی خوانده شود. نکته مهمی که در برخورد آقای قاضی با امام خیلی مهم‏‎ ‎‏بود این است که آن دو نفری که امام را همراهی می کردند وقتی از جلسه بیرون آمدند‏‎ ‎‏چون این برخورد آقای قاضی با امام برای آنها خیلی سنگین بود به امام عرض کردند:‏‎ ‎‏آقای قاضی را چگونه یافتید؟ امام بی آنکه کوچکترین اظهار گله ای حتی با اشاره دست‏‎ ‎‏یا چشم بکنند، سه بار فرمودند: من ایشان را فردی بسیار بزرگ یافتم. بیشتر از آن‏‎ ‎‏مقداری که من فکر می کردم. این عبارت امام نشان می داد که کمترین اثری از هوای‏‎ ‎‏نفس در امام نبود. چون هر کس در مقام و موقعیت علمی ایشان در حوزه قم بود و با او‏‎ ‎‏این برخورد و کم توجهی می شد اقلاً یک سر و دستی تکان می داد که با این حرکت‏‎ ‎‏می خواهد بگوید برای من این مهم نیست ولی آن حرکات آقای قاضی (که قطعاً‏‎ ‎‏حساب شده و شاید برای امتحان و اطلاع از قدرت روحی امام بود) کوچکترین اثری‏‎ ‎‏در ایشان ایجاد نکرد که نفس امام را به حرکت وادارد و این خیلی قدرت می خواهد که‏‎ ‎‏ایشان نه تنها با آقای قاضی مقابله به مثل نکردند بلکه به او تعظیم هم نمودند و ما در‏‎ ‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 3صفحه 146
‏تمام ابعاد و حالات امام (اعم از حالات چشم و سکنات ایشان) به حقیقت دریافتیم‏‎ ‎‏که این مطلب را که در مورد آقای قاضی می فرمایند از روی صدق و صداقت است.‏‎ ‎‏برعکس ما که تمام وجودمان بسته به تعارفات بی پایه و ساختگی است، امام تمام این‏‎ ‎‏حالات نفسانی را پی کرده و در خود کشته بودند. این قضیه مربوط به قبل از جریان‏‎ ‎‏پانزده خرداد است که امام به ایران بازگشتند و به قم آمدند. هر کس از فضلا و طلاب از‏‎ ‎‏امام در مورد آقای قاضی می پرسیدند ایشان بسیار از او تجلیل می نمودند و می فرمود‏‎ ‎‏کسانی که در نجف هستند باید از وجود ایشان خیلی استفاده بکنند.‏

‏بعدها مرحوم آقای قوچانی در جریان مقدمات انقلاب هر حادثه ای که پیش‏‎ ‎‏می آمد می فرمود این قضیه هم در آن حکایت بود بعد مکرر می گفتند که آقای حاج آقا‏‎ ‎‏روح الله قطعاً به ایران باز می گردند و زمام امور ایران به دست ایشان خواهد افتاد. لاجرم‏‎ ‎‏بقیه چیزها هم تحقق پیدا خواهد کرد و هیچ شکی در این نیست. لذا پس از پیروزی‏‎ ‎‏انقلاب که امام به قم آمدند مرحوم قوچانی از اولین کسانی بود که به ایران آمد و با امام‏‎ ‎‏بیعت کرد.‏‎[11]‎

این جریانها واقع خواهد شد

‏قبل از تشریف فرمایی امام به نجف، شبی خواب دیدم که در ایران آشوب و جنگ‏‎ ‎‏است به خصوص در خوزستان سر تمام نخلهای خرما یا قطع شده یا سوخته بود و در‏‎ ‎‏این جنگ یکی از نزدیکان من شهید شده بود. جنگ که خیلی طولانی شده بود با‏‎ ‎‏پیروزی ایران تمام شد. در تمام مدت خواب من چنین تصور می کردم که جنگ میان‏‎ ‎‏حضرت سیدالشهدا(ع) و دشمنان اوست. وقتی که جنگ تمام شد، پرسیدم: «آقا امام‏‎ ‎‏حسین(ع) کجایند؟»‏

‏طبقه بالای ساختمانی را نشان دادند که دو اتاق داشت. یکی در سمت راست و‏‎ ‎‏دیگری در سمت چپ. من به آنجا رفتم و خدمت حضرت سیدالشهدا(ع) مشرف‏‎ ‎‏شدم و عرض ادب کردم.‏

‏در همین حین از خواب بیدار شدم. پس از تشریف فرمایی امام به نجف، این‏‎ ‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 3صفحه 147
‏خواب را برای ایشان تعریف کردم. ایشان تبسمی کرده و فرمودند: «این جریانها واقع‏‎ ‎‏خواهد شد.» عرض کردم: «چطور آقا؟!» فرمودند: «بالاخره معلوم می شود این بساط!»‏‎ ‎‏من دوباره اصرار کرد و سرانجام ایشان فرمودند: «من یک نکته به تو می گویم ولی باید‏‎ ‎‏تا زمانی که من زنده هستم، جایی بیان نشود. زمانی که در قم در خدمت مرحوم والدت‏‎ ‎‏بودم بسیار به ایشان علاقه داشتم. به طوری که تقریباً نزدیکترین فرد به ایشان بودم و‏‎ ‎‏ایشان هم مرا نامحرم نسبت به اسرار نمی دانستند. روزی برای من مسیر حرکت و کار را‏‎ ‎‏بیان کردند. حالا ابتدا زود است و تا آن زمان که این مسیر شروع شود، زود است، اما‏‎ ‎‏می رسد.»‏

‏این حرف امام تا وقوع انقلاب و پس از آن و نیز جنگ ایران و عراق به یاد من‏‎ ‎‏نماند، یعنی اصلاً آن را فراموش کرده بودم. تا اینکه زمان جنگ فرا رسید. در طول جنگ‏‎ ‎‏من بارها به جبهه رفتم و همین هم باعث شد که خدمات ناقابلی را هم انجام دادم. در‏‎ ‎‏یکی از این سفرها بود که ناگهان چشمم به نخلستانهایی افتاد که سرهای نخلها قطع‏‎ ‎‏شده و یا سوخته بودند. در آن زمان به یاد همان خواب افتادم و صحبتهایی که امام‏‎ ‎‏در خصوص آن فرموده بودند. اوضاع تقریباً همان طور که دیده بودم، پیش رفت تا‏‎ ‎‏اینکه در اردیبهشت 1363 برادرم حاج آقا مهدی به شهادت رسید و دوباره به یادم‏‎ ‎‏آمد که حضرت امام فرموده بودند که تمام جریانهای خواب من اتفاق خواهند‏‎ ‎‏افتاد.‏‎[12]‎

الامان یا صاحب الزمان

‏در سنۀ 52 یا 54 روزی در زندان چشمهایم را بسته بودند و دورۀ بازجویی طولانی‏‎ ‎‏داشتم. در آن روزهای خاص شبی حالم خیلی سخت بود، مجلسی را دیدم که امام در‏‎ ‎‏آنجا درس می دادند و صحبت می کردند و روحانیون هم زیاد بودند. سیّدی وارد شد‏‎ ‎‏امام جلوی او راست او راست قامت روی منبر ایستاد و سه بار فرمود: «الامان، الامان، الامان، ‏‎ ‎‏یا صاحب الزمان.» من متوجه شدم آن فرد وجود مقدس حضرت امام زمان(عج) بوده.‏‎ ‎‏از فردای آن شب روش بازجویی عوض شد یکی از صلحا گفت که امام برایت امان‏‎ ‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 3صفحه 148
‏گرفته است، یعنی وساطت کرده بود نزد حضرت و نقش داشته در آن تغییر و تحول.‏‎[13]‎

آوردن این مطلب را مصلحت نمی دانم

‏وقتی امام در مورد نهضت دانشجویی آذرماه 49 به مناسبت فرا رسیدن ایام حج‏‎ ‎‏پیامی دادند و فرمودند که اطلاعیه را به عربی ترجمه کنید و ترجمۀ عربی آن را چاپ‏‎ ‎‏کنید و به مکه بفرستید. هنوز پیام ایشان از زیر چاپ بیرون نیامده بود که امام مرا با‏‎ ‎‏فوریت فرا خوانده و فرمودند: «چون احتمال دارد برای ناشرین اعلامیه در موسم حج‏‎ ‎‏گرفتاری پیش بیاید و از طرف رژیم سلطنتی حجاز دستگیر شوند مطلبی را که علیه‏‎ ‎‏اساس سلطنت و پادشاهی در این اعلامیه آورده ایم به مصلحت نمی دانم، چون ممکن‏‎ ‎‏است برای آنهایی که در رابطه با پخش این اعلامیه در حجاز دستگیر می شوند خطر‏‎ ‎‏جانی به همراه داشته باشد و رژیم سعودی آنها را به اتهام قیام بر ضد نظام سلطنتی‏‎ ‎‏گردن بزند و از این رو آن چند جمله ای را که اساس سلطنت را نفی می کند حذف‏‎ ‎‏کنید.» امام وقتی با اصرار من مبنی بر عدم حذف این جمله مواجه شد وعده داد در‏‎ ‎‏فرصتی دیگر نظر خود را صریحاً در مورد رژیم پادشاهی اعلام نمایند، آن جمله این بود‏‎ ‎‏که اساساً اسلام با اساس شاهنشاهی مخالف است. هر کس سیرۀ رسول خدا را در وضع‏‎ ‎‏حکومت مطالعه کند می فهمد که اسلام آمده است این کاخهای ظلم شاهنشاهی را‏‎ ‎‏خراب کند. شاهنشاهی از کثیف ترین و ننگین ترین نمونه ارتجاع است.‏‎[14]‎

دوستان ما را گردن می زنند

‏سال 50 _ 51 امام اعلامیه ای در مورد جنبشهای 2500 ساله که قرار بود در ایران‏‎ ‎‏انجام شود نوشتند. قرار شد اعلامیه جاسازی شده از طریق سوریه به عربستان برود.‏‎ ‎‏نیمه شب امام اعلامیه را خواستند و جمله «رژیم سلطنتی منفورترین رژیمهاست و‏‎ ‎‏حتی در زمان پیغمبر(ص) هیچ نوع سازشی با حکومت های اسلامی ندارد» را از‏‎ ‎‏اعلامیه حذف کردند. از امام سؤال شد چرا این جمله را برداشتید؟ فرمودند: «این جمله‏‎ ‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 3صفحه 149
‏باعث می شود دوستان ما را در عربستان گردن بزنند.» بعد اعلامیه در سطح وسیعی در‏‎ ‎‏مکه و مدینه و منی پخش شد و من دستگیر شدم و به زندان افتادم. اعلامیه را که‏‎ ‎‏آوردند دیدم زیر جملاتی که بر علیه آمریکا و حکومتهای عربی و عربستان بود خط‏‎ ‎‏قرمز کشیده بودند و من یک مرتبه متوجه شدم که چه خوب شد امام آن عبارت را حذف‏‎ ‎‏کردند و الاّ حتماً ما را می کشتند.‏‎[15]‎

صلاح تو نیست که بگیرم

‏یکی از تجار ایرانی در زمانی که دولت طاغوت هر کسی را که به نجف و دیدار‏‎ ‎‏امام می رفت تعقیب می کرد پول هنگفتی با خود به نجف آورده بود که به عنوان سهم امام‏‎ ‎‏به ایشان بدهد. دولتی ها هم از این امر خبر داشتند. آن تاجر خدمت امام رسید و گفت‏‎ ‎‏که این پولا بابت سهم امام(ع) است و از ایران آورده ام که به شما تقدیم کنم تا مصرف‏‎ ‎‏حوزۀ علمیه نمایید. امام قبول نکردند. آن تاجر گفته بود که آقا من از راه دور این پول را‏‎ ‎‏آورده ام و مخصوص شماست. امام فرمودند: «صلاح تو نیست که من این پول را از تو‏‎ ‎‏بگیرم، ببر خدمت یکی دیگر از مراجع بده و از ایشان رسید بگیر.» اصرار آن فرد هیچ‏‎ ‎‏اثری در امام نکرد و لذا پول را به منزل مرجع دیگری برد و رسید هم گرفت. رژیم شاه‏‎ ‎‏پس از بازگشت او را در مرز به این عنوان که برای امام در نجف پول زیادی برده‏‎ ‎‏دستگیر کرد. آن تاجر گفته بود که من یک شاهی هم پول به ایشان نداده ام و به شخص‏‎ ‎‏دیگری دادم و بعد رسید پول را از جیبش درآورده و به آنها ارایه داده بود. اگر امام پول را‏‎ ‎‏از ایشان گرفته و رسید داده بود شاید تا آخر عمر در گوشه زندان می ماند و شکنجه‏‎ ‎‏می شد.‏‎[16]‎

مسافرتت طولانی می شود

‏امام در سال 57 که منزلشان از طرف بعثی ها محاصره و رابطه مردم با ایشان قطع‏‎ ‎‏شد می خواستند از نجف هجرت کنند. یاسر عرفات در آن زمان نامه ای به امام نوشته‏‎ ‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 3صفحه 150
‏بود که امام در جواب نامه او، نامه ای نوشته بودند. این نامه را باید شخصی برای عرفات‏‎ ‎‏به لبنان می برد. در رابطه با هجرت امام بنا شد من بروم لبنان و صحبت کنم که شرایط‏‎ ‎‏سوریه برای اقامت امام چگونه است. نامه را که آماده شده بود به من دادند برای‏‎ ‎‏خداحافظی خدمت امام رسیدم. ظاهراً در آن جلسه کسی نبود و خودم تنها بودم. عرض‏‎ ‎‏کردم امروز من عازم سفر هستم، مسافرتی به سوریه و لبنان. قاعدتاً هر وقت ما‏‎ ‎‏می خواستیم به سفر برویم خدمت امام می رسیدیم و دستشان را می بوسیدیم و امام‏‎ ‎‏دعایی می کردند. اما این بار امام تبسمی کرده و فرمودند: «مثل اینکه سفر شما این بار‏‎ ‎‏طولانی بشود.» عرض کردم «نه، علی القاعده نامۀ حضرتعالی است که باید برسانیم.‏‎ ‎‏شاید دو یا سه روز دیگر برگردم.» ایشان سکوت کردند. این مسأله برای من خیلی‏‎ ‎‏تازه گی داشت که امام فرمودند سفر شما طولانی می شود. خلاصه ما حرکت کردیم به‏‎ ‎‏طرف بغداد با برادرمان آقای فردوسی پور. بنا بود آقای دعایی هم بیاید و یک سری مدارک‏‎ ‎‏را به ما بدهد که به سوریه ببریم. وقتی وارد فرودگاه شدیم آن ساکی را که همراه داشتم‏‎ ‎‏دادم به مسؤولینش که ببرند در هواپیما و منتظر ساعت پرواز بودیم؛ اما از همان اول‏‎ ‎‏دیدیم که وضع فرودگاه غیرعادی است. آن روز تمام مسؤولین فرودگاه لباس شخصی‏‎ ‎‏داشتند و مشخص بود که از سازمان امنیت عراق هستند. یکی از مأمورین امنیتی عراق‏‎ ‎‏آمد و گفت: «کدام یک از شما مسافر هستید؟» گفتم: «من مسافرم» گفت: «با من بیا»‏‎ ‎‏ما بلند شدیم آمدیم. بلیط هواپیما را گرفتند و فرستادند از هواپیما ساک ما را برگرداندند‏‎ ‎‏و ساک راخالی کردند و اوراق را درآوردند. بعد ما را بردند طبقه دوم فرودگاه که مرکز‏‎ ‎‏سازمان امنیت عراق بود. در آنجا نشستیم و یکی دو ساعت با ما صحبت کردند. سپس‏‎ ‎‏گذرنامه ما را با یک کاغذی آوردند و گفتند زیر این کاغذ را امضا کن. گفتم: «این‏‎ ‎‏چیست؟» گفت: «بخوان». خواندم دیدم نوشته است که شما الی الابد ممنوع الدخول به‏‎ ‎‏عراق هستید! در آن کاغذ از من التزام می گرفتند که دیگر وارد عراق نشوم و اگر وارد‏‎ ‎‏عراق شدم خودم مسؤول هستم. من اولش یک مقدار پافشاری کردم که امضا نکنم، ولی‏‎ ‎‏امضا را از من گرفتند. آنجا بود که یک مرتبه متوجه آن فرمایش امام شدم که به من‏‎ ‎‏فرمودند مثل اینکه مسافرت شما این بار خیلی طولانی بشود.‏‎[17]‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 3صفحه 151
می بینم بر می گردد

‏سالی بود که قصد رفتن به حج را داشتم، نمایندگی امام در این سفر حج را‏‎ ‎‏حجةالاسلام و المسلمین خوئینی ها به عهده داشت. پیش از آغاز سفر حاج احمد آقا از‏‎ ‎‏امام نقل کردند که ایشان فرموده اند: «می بینم که آقای خوئینی ها بر می گردند» زمانی که‏‎ ‎‏مدینه دوم بودیم عمال سعودی شب هنگام وحشیانه به بعثه امام حمله کردند صحبتها و‏‎ ‎‏مشاجرات به جایی نرسید و در نهایت فردای آن روز در ساعت یک بعدازظهر اعضای‏‎ ‎‏بعثه را سوار اتومبیل کرده به فرودگاه برده و با یک فروند هواپیمای نظامی ما را به فرودگاه‏‎ ‎‏جده بردند و از آنجا  هواپیمایی که قبلاً آماده پرواز شده بود ما را به مشهد برد و بعد هم‏‎ ‎‏به تهران برگشتیم.‏‎[18]‎

شما در فرودگاه مسأله ای داشتید؟

‏ما در ضمن سالهایی که در خدمت امام بودیم چیزهایی را می توانیم به عنوان‏‎ ‎‏کرامت از ایشان یاد کنیم، از جمله اینکه در آن روزها ورود پول به عراق خیلی سخت‏‎ ‎‏بود. یکی از علمای اصفهان گفت من یک مبلغی را آوردم شام و از طریق شام وارد‏‎ ‎‏بغداد شدم. در فرودگاه دیدم همه جا را می گردند. خیلی مضطرب و ناراحت شدم و‏‎ ‎‏متوسل به حضرت موسی بن جعفر(ع) شدم. گفتم آقا من این مبلغ را دارم برای فرزند‏‎ ‎‏شما می برم شما به دادم برسید. در این حین دیدم شخصی از همان ایادی دولت عراق‏‎ ‎‏آمد و مرا صدا کرد و مرخصم کرد. بعداً که وارد نجف شدم و خدمت امام رسیدم. سلام‏‎ ‎‏کردم. امام تبسم کرده و فرمودند: «شما در فرودگاه مسأله ای داشتید و متوسل به موسی‏‎ ‎‏بن جعفر(ع) شدید» دیدم امام از این مسأله اطلاع دارند.‏‎[19]‎

رساله نفرستید

‏یکی از وکلای امام در افغانستان عریضه ای خدمت ایشان در نجف نوشته بود.‏‎ ‎‏امام به من فرمودند: آدرس این آقا را سؤال کنید تا برایش جواب بفرستم. گفتم چشم و‏‎ ‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 3صفحه 152
‏چون دولت طاغوت نمی گذاشت رساله های امام از مرز رد بشود و حتی از طریق پست‏‎ ‎‏هم جلوگیری می کردند، با مرحوم شیخ نصرالله خلخالی قرار گذاشتیم یک نفر را از راه‏‎ ‎‏دریا بفرستیم؛ بدون اینکه کسی مطلع شود. می خواستیم حتی امام هم مطلع نشوند، ‏‎ ‎‏چون اگر ایشان مطلع می شدند که ما می خواهیم رساله هایشان را به افغانستان بفرستیم‏‎ ‎‏نمی گذاشتند، چون می دانستیم آقا اهل این حرفها نیستند که برای کسی رساله بفرستند.‏‎ ‎‏وقتی باز فرمودند: آدرس این آقا را پیدا کن. عرض کردم مسافری می رود. امام فرمودند:‏‎ ‎‏«رساله نفرستید جایز نیست» و بعد متغیرانه فرمودند: «به من نمی گویند و هر کاری‏‎ ‎‏می خواهند می کنند!» و بعد به اندرون تشریف بردند. من فکر کردم که ایشان حتماً با‏‎ ‎‏عالم دیگر ارتباط دارند چون غیر از من و مرحوم آقای خلخالی کس دیگری از قضیه‏‎ ‎‏مطلع نبود.‏‎[20]‎

دستشان را فوراً زیر عبا بردند

‏یکی از خاطرات نجف اشرف شبهایی بود که زوار ایرانی در حرم خدمت امام‏‎ ‎‏مشرف می شدند. در حرم مردم برای دست بوسی و حتی پابوسی امام زیاد ازدحام‏‎ ‎‏می کردند ولی آقا نمی گذاشتند کسی پای ایشان را ببوسد و خیلی از این کار ناراحت‏‎ ‎‏می شدند، ولی دست بوسی را اجازه می دادند. چون غالباً زوار ایرانی می آمدند و دست‏‎ ‎‏ایشان را می بوسیدند ما هم در اطراف ایشان مواظب بودیم حادثه ای پیش نیاید. یک‏‎ ‎‏شب همان طور که امام در حرم زیارت پیش روی حضرت امیر(ع) را می خواندند‏‎ ‎‏و‏‎ ‎‏خواستند به بالای سر حضرت تشریف ببرند و زیارت بخوانند من جلو ایشان داشتم‏‎ ‎‏می آمدم. تعدادی از رفقا هم پشت سر امام بودند. دیدم بعضیها اصرار دارند از پشت‏‎ ‎‏سر دست امام را بگیرند و ببوسند. در همین حال بود که متوجه شدم امام برخلاف‏‎ ‎‏همیشه دستهایشان را زیر عبا پنهان کردند و بر سرعت خودشان افزودند و به بالا سر‏‎ ‎‏حضرت تشریف بردند. بعد ما متوجه شدیم و گزارش دادند که بعضی از ساواکیها‏‎ ‎‏برنامه داشتند که از پشت سر دست امام را به عنوان بوسیدن بگیرند و به ایشان آسیب و‏‎ ‎‏صدمه بزنند امام با آن دید قوی که داشتند و با آن عنایت پروردگار متوجه شدند و‏‎ ‎

برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 3صفحه 153
‏دست شان را دیگر به کسی ندادند. حتی آنها هم که از جلو می آمدند دیگر نتوانستند‏‎ ‎‏دست امام را ببوسند.‏‎[21]‎

به حرم مشرف نشدند

‏امام جز در مواقعی مشخص، هر شب دو ساعت و نیم پس از غروب آفتاب برای‏‎ ‎‏ملاقات عمومی به بیرونی منزلشان تشریف می آوردند و بعد از نیم ساعت برخاسته و به‏‎ ‎‏حرم مشرف می شدند. ولی در یک مورد امام وقتی که موعد خاص فرا رسید از جا‏‎ ‎‏برخاستند و برخلاف همیشه به اندرون تشریف بردند. افراد حاضر شگفت زده شدند، ‏‎ ‎‏چون که امام در حال سلامت و نشاط بودند و معمولاً بیماری تنها مانع تشریف ایشان به‏‎ ‎‏حرم بود. حتی نزدیکان امام نیز هیچ دلیلی بر این قضیه نیافتند. روز بعد گفته شد در‏‎ ‎‏همان ساعتی که امام طبق معمول می بایست به حرم مشرف شوند، سفیر ایران در بغداد‏‎ ‎‏به نجف آمده و در حرم به عنوان اهدای فرش از سوی شاه مراسمی را برگزار کرده بود.‏‎ ‎‏با توجه به اطلاع دقیق آنها از زمان تشریف امام به حرم و انتخاب همین وقت برای مراسم‏‎ ‎‏مذکور و فیلمبرداری از آن معلوم شد توطئه ای را در سر داشتند و بدین سان معمای عدم‏‎ ‎‏تشرف امام به حرم برایمان حل شد.‏‎[22]‎

بگویید عمامه اش را بردارد

‏هنگامی که امام در پاریس بودند یک مرتبه عده ای از دشمنان امام به یکی از‏‎ ‎‏روحانی نماها می گویند که شما معمم هستید و می توانید در عمامه خود سلاح قرار‏‎ ‎‏دهید و امام خمینی را ترور کنید. وقتی این شیخ می آید و به امام اطلاع می دهند که یک‏‎ ‎‏روحانی آمده و می خواهد شما را ببیند. امام در پاسخ می گوید: «به او بگویید عمامه را‏‎ ‎‏از سرش بردارد و بعد داخل شود. و بدین ترتیب یکی از دسیسه های منافقین نقش بر‏‎ ‎‏آب شد.‏‎[23]‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 3صفحه 154
بمانید با هم می رویم

‏وقتی در پاریس به امام عرض شد رژیم فرودگاهها را بسته است، من هم که قصد‏‎ ‎‏مراجعه به ایران داشتم نتوانستم بروم. خدمت ایشان که رسیدم گفتند: شما نرفتید؟‏‎ ‎‏عرض کردم: فرودگاه تهران بسته است. فرمودند: حالا چه می خواهید بکنید؟ عرض‏‎ ‎‏کردم: «اگر اجازه بفرمایید می خواهم از طریق کشورهای عربی و از مرز خاکی بروم تا‏‎ ‎‏پیامی را که فرموده اید برسانم.» فرمودند: «بمانید ان شاءالله باهم می رویم.» در حالی‏‎ ‎‏امام این مطلب را می فرمود که رژیم اعلام کرده بود به هیچ وجه اجازه ورود ایشان را به‏‎ ‎‏ایران نمی دهد.‏‎[24]‎

شما فعلاً اینجا باشید

‏من پس از مدتی اقامت در پاریس برای بازگشت به ایران بلیط تهیه کرده بودم و‏‎ ‎‏قرار بود ساعت سه بعدازظهر پرواز کنم. مرحوم آیت الله اشراقی فرمودند: من به امام‏‎ ‎‏عرض کرده ام که فلانی می خواهد به ایران برود ایشان هم فرمودند که شما خدمتشان‏‎ ‎‏برسید. بنده هم به دیدار امام رفتم. از من پرسیدند: شما می خواهید بروید؟ عرض کردم:‏‎ ‎‏بله. فرمودند: نه شما فعلاً اینجا باشید. اینجا منزل خودتان است.‏

‏همان شب از اخبار ساعت دوازده شب شنیدم که خانه ای در خیابان آپادانا و‏‎ ‎‏نیلوفر تهران محاصره شده است و ساکنان آن که در ارتباط با انقلاب اسلامی فعالیت‏‎ ‎‏داشتند دستگیر شده اند. آنجا منزل من بود. این خانه که سه دانگ آن متعلق به من و‏‎ ‎‏سه دانگ متعلق به برادرانم بود از یک سال قبل از آن زمان، برای فعالیت تهیه اسلحه و‏‎ ‎‏تکثیر اعلامیه و غیره در اختیار عده ای از برادران انقلابی گذاشته شده بود.‏‎[25]‎

مگر حضرت صاحب به من خلاف می فرماید؟

‏یک روز منزل آقای فاضل لنکرانی از استادان حوزه علمیه قم بودم یکی از فضلای‏‎ ‎‏مشهد هم آنجا بودند. ایشان به نقل از یکی از دوستانشان تعریف می کردند در‏‎ ‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 3صفحه 155
‏نجف اشرف خدمت امام بودیم. صحبت از ایران به میان آمد، من گفتم: این چه‏‎ ‎‏فرمایشهایی است که در مورد بیرون کردن شاه از ایران می فرمایید؟ یک مستأجر را‏‎ ‎‏نمی شود بیرون کرد، آن وقت شما می خواهید شاه مملکت را بیرون کنید؟ امام سکوت‏‎ ‎‏کردند. من فکر کردم شاید عرض مرا نشنیده اند لذا سخنم را تکرار کردم. امام برآشفتند‏‎ ‎‏و فرمودند: فلانی! چه می گویی؟ مگر حضرت بقیةالله امام زمان صلوات الله علیه، به‏‎ ‎‏من ‏(نستجیرُ بالله)‏ خلاف می فرماید؟ شاه باید برود.‏‎[26]‎

شاید از طرف امام زمان باشد

‏روز 22 بهمن که امام فرمان دادند مردم در خیابانها بریزند چون ما مملکت نظامی‏‎ ‎‏نداریم این جریان را به مرحوم آیت الله طالقانی اطلاع دادند. در آنجا من در خدمت‏‎ ‎‏ایشان بودم. آیت الله طالقانی از منزلشان به امام در مدرسۀ علوی تلفن زد و مدت یک‏‎ ‎‏ساعت یا نیم ساعت با امام صحبت کردند. برادران بیرون از اتاق بودند. فقط می دیدند‏‎ ‎‏آیت الله طالقانی مرتب به امام عرض می کنند آقا شما ایران نبودید، این نظام پلید است، ‏‎ ‎‏به صغیر و کبیر ما رحم نمی کند، شما حکمتان را پس بگیرید. و مرتب شروع کردند از‏‎ ‎‏پلیدی و ددمنشی نظام گفتن تا شاید بتوانند موضع امام را تغییر بدهند، تا ایشان این‏‎ ‎‏فرمانی را که راجع به ریختن مردم به خیابانها داده اند پس بگیرند. برادران یک مرتبه‏‎ ‎‏متوجه شدند آقای طالقانی گوشی را زمین گذاشته و به حالت متأثر رفت و در گوشه‏‎ ‎‏اتاق نشست. برادران که این گونه دیدند بعد از لحظاتی خدمت ایشان رفتند. ابتدا این‏‎ ‎‏تصور پیش آمد که امام به ایشان پرخاش کرده اند که شما چرا دخالت می کنید و از این‏‎ ‎‏چیزها. لذا وقتی به مرحوم آیت الله طالقانی اصرار کردند که جریان چه بود؟ ایشان‏‎ ‎‏گفتند: هر چه به امام عرض کردم حرف مرا رد کردند و وقتی دیدند من قانع نمی شوم‏‎ ‎‏فرمودند: «آقای طالقانی، شاید این حکم از طرف امام زمان باشد» این را که از امام‏‎ ‎‏شنیدم دست من لرزید و با امام خداحافظی کردم چون دیگر قادر نبودم که حتی پاسخ‏‎ ‎‏امام را بدهم.‏‎[27]‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 3صفحه 156
بگویید ما حکومت نظامی نداریم

‏در 21 بهمن امام قبل از اینکه بخواهند اطلاعیه بی اعتنایی مردم به حکومت‏‎ ‎‏نظامی اعلام شده رژیم را بنویسند وارد یک اتاقی شدند. مرحوم شهید مطهری آمدند و‏‎ ‎‏گفتند امام تا چند لحظه دیگر خواهند گفت که چه باید بکنیم. بعد از دقایقی شهید‏‎ ‎‏مطهری آمدند و گفتند: امام می گویند تا من اطلاعیه را می نویسم بروید بگویید ما‏‎ ‎‏اصلاً حکومت نظامی نداریم و قبل از اینکه حکومت نظامی شود مردم بریزند توی‏‎ ‎‏خیابانها و حکومت نظامی را بشکنند.‏‎[28]‎

بگویید این کار انجام می شود

‏وقتی امام تصمیم گرفتند حکومت نظامی را لغو کنند، مرحوم آیت الله طالقانی، ‏‎ ‎‏جای دیگری بودند. کسانی که پهلوی آقای طالقانی بودند، بعداً برای ما نقل می کردند‏‎ ‎‏که آقای طالقانی پشت تلفن گریه می کرد که: «به امام بگویید این کار را نکنند، تهران و‏‎ ‎‏ایران دریای خون می شود.» امام هم فرموده بودند: «به ایشان بگویید، نخیر، این کار‏‎ ‎‏انجام می شود.» می گفتند آقای طالقانی گوشی را گذاشته بودند با گریه گفته بودند: یا‏‎ ‎‏ما هیچ نمی فهمیم و یا این سید با جاهای دیگر ارتباط معنوی و روحانی دارد.‏‎[29]‎

به این مسافرت نروید

‏امام قبل از شهادت دکتر بهشتی خوابی دیده بودند و به ایشان بروز چنین حادثه ای‏‎ ‎‏الهام شده بود. نیمه شعبان ماه، ما می خواستیم به اصفهان برای دیدن مادر آقا برویم، ‏‎ ‎‏اما یک روز آقا به دیدن امام رفتند. در بازگشت از ملاقات امام، ایشان بسیار ناراحت‏‎ ‎‏بود. از او علت ناراحتیش را پرسیدم. وی گفت امام توصیه کردند که به این مسافرت‏‎ ‎‏نروم و از خود بیشتر محافظت بکنم. امام خوابی برای من دیده است. من هر چه از او ‏‎ ‎‏پرسیدم که خواب امام چه بوده است، ایشان جوابی به من ندادند. نمی دانم شاید‏‎ ‎‏مصلحت چنین بود. تا اینکه روز ختم آقا، خانم امام به منزل ما آمدند. از ایشان در مورد‏‎ ‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 3صفحه 157
‏خواب امام سؤال کردم و ایشان گفتند: امام خواب دیده اند که عبایشان سوخته است، ‏‎ ‎‏به همین دلیل به آقای بهشتی توصیه کرده بودند که مواظب خود باشند. و گفته بودند‏‎ ‎‏شما عبای من هستید که در خواب سوخته بود.‏‎[30]‎

هیچ اثری از امام نبود

‏بعضی از شبها ما به خاطر مراقبت خاص قلبی امام خدمت ایشان می رسیدیم یک‏‎ ‎‏شب حدود ساعت سه و نیم بامداد بود که خدمتشان رسیدیم، دیدیم در اطاق خودشان‏‎ ‎‏نیستند. از اطاق بیرون آمدم و فردی از اهل بیت امام را صدا زدم و گفتم: شما بیشتر به‏‎ ‎‏اطاقهای منزل وارد هستید وارسی کنید ببینید امام کجا هستند. ایشان هم تک تک اطاقها‏‎ ‎‏را جستجو کرد و آمد گفت امام نیستند. ما بیشتر تعجب کردیم و گفتیم مگر ممکن‏‎ ‎‏است امام در منزل نباشند. حتماً هستند و شما ندیده اید او هم با اطمینان می گفت من‏‎ ‎‏همه جا را به دقت گشته ام و اثری از امام ندیده ام. من ناچار شدم خانم دیگری از اهل‏‎ ‎‏بیت را صدا زدم او هم رفت و به دقت بررسی کرد و همان جواب را داد که امام تشریف‏‎ ‎‏ندارند. حتی دستشویی را هم دید. این قضیه برای ما خیلی تعجب آور بود و قدری هم‏‎ ‎‏خوف در من پیدا شد که پس در این وقت نیمه شب امام کجا هستند. خواستم به حاج‏‎ ‎‏احمد آقا جریان را بگویم گفتند ایشان قم است. نگرانی من بیشتر شد. برای مرتبه‏‎ ‎‏چهارم باز به آن فرد اولی که بعد از من همه جا را وارسی کرده بود گفتم برو خوب‏‎ ‎‏جستجو کن. ایشان هم رفت و در کمال تعجب دید که امام لب تختشان نشسته اند.‏‎ ‎‏قضیه را به من خبر داد وقتی شتابزده خدمتشان رسیدم در حال تبسم بودند و این قضیه‏‎ ‎‏هنوز برای ما مبهم مانده است که در آن لحظات و دقایق امام کجا تشریف داشتند.‏‎[31]‎

ناگهان ارتباط امام قطع شد

‏قلب امام در تمام مدت شبانه روز توسط دستگاه مانیتور تحت کنترل و نظارت‏‎ ‎‏دکترها بود. در هر 24 ساعت دو نفر دکتر و دو پرستار همیشه آماده بودند که اگر‏‎ ‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 3صفحه 158
‏مسأله ای برای امام پیش آمد فوراً دست به کار شوند. یک بار دکترها زنگ زدند و گفتند‏‎ ‎‏ارتباط ما با امام قطع شده _ این چیز عجیبی بود _ برو ببین امام کجاست؟ رفتم داخل‏‎ ‎‏اطاق دیدم ایشان نیست. قسمتهایی را که قدم می زدند نگاه کردم نبود به دفتر زنگ زدم.‏‎ ‎‏یکی از نوه های امام آنجا بود گفتم: آقا طرف شما هستند؟ گفت نه. به حاج عیسی‏‎ ‎‏گفتم: حاجی برو ببین آقا کجاست. ایشان هم رفت هر کجا را که بود جستجو کرد آقا‏‎ ‎‏نبود. خودم دوباره به اطاق ایشان مراجعه کردم دیدم آقا توی ایوان اطاق ایستاده اند و به‏‎ ‎‏طرف آسمان نگاه می کنند بعد دکترها گفتند حالا ارتباط برقرار شد.‏ ‎[32]‎

می فرمایید تکلیف من چیست؟

‏یکی از دوستانی که در کنار امام و در بیت ایشان خدمت می کرد برای ما تعریف‏‎ ‎‏می کرد که شبی به دلیل اینکه از اعضای دفتر کسی نبود من توفیق یافتم که شب را تا‏‎ ‎‏صبح در خدمت ایشان باشم. نیمه های شب بود که دیدم امام برای نماز شب بیدار‏‎ ‎‏شدند و من از پشت در صدای گریه های بلند امام را می شنیدم.‏

‏بعد از مدتی که نماز امام تمام شد احساس کردم با کسی دارند صحبت می کنند.‏‎ ‎‏تعجب کردم چون هیچکس جز امام در اتاق ایشان نبود. گوش خود را به در اتاق امام‏‎ ‎‏که بسته بود چسباندم و درست دقت کردم تا ببینم امام چه می گویند. متوجه شدم که‏‎ ‎‏امام دو بار با حالت تواضعی می فرمودند: «حالا شما می فرمایید من تکلیفم چیست و‏‎ ‎‏چه باید بکنم؟» این جملات را که شنیدم با عجله خود را به پشت پنجره ای که بر اطاق‏‎ ‎‏امام دید داشت رساندم، اما هر چه سعی کردم که به داخل اطاق نگاه کنم انگار کسی‏‎ ‎‏گردن مرا به گونه ای خشک کرده بود که نمی توانستم صورتم را به طرف پنجره و اتاق‏‎ ‎‏حرکت بدهم هرچه سعی کردم بی فایده بود به محل خودم برگشتم. صبح که شد قضیه‏‎ ‎‏نیمه شب را خدمت امام عرض کردم. ایشان فرمودند: «اگر اینجا می مانید حق تفحص‏‎ ‎‏و جستجو در این گونه چیزها را ندارید.» بعدها یکی دیگر از دوستان بیت نیز می گفت‏‎ ‎‏نیمه شبی که در کنار اطاق امام بوده و امام مشغول تهجد بوده است نور بسیار‏‎ ‎‏درخشانی را دیده که از بیرون به پنجره اطاق امام در حال تابیدن است و او هر چه سعی‏‎ ‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 3صفحه 159
‏کرده که از پنجره داخل اطاق امام را ببیند نتوانسته است چیزی را ببیند.‏ ‎[33]‎

مثل اینکه کسی مراجعه کرده

‏گاهی اخبار قبل از اینکه به ما برسد بی واسطه به امام می رسد. گاهی امام مسایلی‏‎ ‎‏را به مسؤولین دفتر گوشزد می کنند که خود آنها هم باخبر نیستند و در هیچ روزنامه و‏‎ ‎‏پیکی نیست. نمونه ها زیاد است. روزی در ماه رمضان در قم ملاقات امام تعطیل شد.‏‎ ‎‏امام کسی را نمی پذیرفتند. ناگهان برای کاری به بیرونی آمدند و فرمودند: «مثل اینکه دو‏‎ ‎‏سه روز است کسی به اینجا مراجعه می کند که شما مانع او هستید.» ما رفتیم بررسی‏‎ ‎‏کردیم تا به نتیجه رسیدیم که یک زن دو سه روز است به واسطه اختلاف با همسرش‏‎ ‎‏به آنجا مراجعه کرده و تقاضای ملاقات با امام برای رفع دعوا و اختلاف داشته است.‏‎ ‎‏امام از کجا این جریان را می دانستند؟ ما هنوز نمی دانیم.‏ ‎[34]‎

هوای این سیّده را داشته باشید

‏توسط یکی از دوستان افتخار این را پیدا کردم که امام خطبۀ عقد ازدواج مرا‏‎ ‎‏بخوانند. وقتی با همسرم و پدر ایشان به منزل امام مراجعه کردیم. طبق معمول امام‏‎ ‎‏وکالت خانم را به عهده گرفتند و آقای توسلی هم وکیل بنده شدند، پس از اینکه خطبۀ‏‎ ‎‏عقد خوانده شد امام در حالی که من دستشان را در دست گرفته و می بوسیدم خطاب‏‎ ‎‏به خانم کرده به او فرمودند: از ایشان تمکین کن: بعد رو به من کرده و فرمودند هوای‏‎ ‎‏این سیّده را داشته باشید. ما که غرق چهرۀ نورانی و بشاش امام بودیم بر تعجّبمان‏‎ ‎‏افزوده شد که ایشان از کجا می دانستند همسر بنده سیّده است.‏‎[35]‎

معانقه گرمی کردند

‏امام نسبت به شهید اشرفی اصفهانی علاقه خاصی داشتند. در آخرین ملاقاتی که ‏‎ ‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 3صفحه 160
‏آن شهید بزرگوار با امام داشت امام با ایشان معانقه گرمی کردند. به طوری که برای‏‎ ‎‏ایشان سابقه نداشت. پس از پایان ملاقات آقای اشرفی به بنده فرمودند من از برخورد‏‎ ‎‏امام چنین دریافتم که این آخرین ملاقات من خواهد بود. دقیقاً یک روز بعد از دیدار‏‎ ‎‏با امام به شهادت رسیدند.‏‎[36]‎

با هم عکس بگیریم

‏آیت الله شهید اشرفی اصفهانی قبل از شهادت می گفتند: این بار که به محضر امام‏‎ ‎‏رفتم ایشان طور دیگری به من نگاه کردند و گفتند: «با هم عکس یادگاری بگیریم.»‏‎[37]‎

خداوند محافظتشان بکند

‏یکبار که توفیق دست بوسی امام نصیب این بنده شد، پس از زیارت آقا به ایشان‏‎ ‎‏عرض کردم: رزمندگان گردان کربلای اهواز خدمت شما سلام و التماس دعا دارند.‏‎ ‎‏امام با لحن مهربان و تبسم خاصی فرمودند: ان شاء الله خداوند محافظتشان بکند. این‏‎ ‎‏دعای امام را واقعاً باید یکی از کرامات ایشان دانست. چون ما در شهر ماووت عراق‏‎ ‎‏مستقر بودیم که در ته دره ای واقع و عراقیها از تمام ارتفاعات اطراف بر روی مواضع ما‏‎ ‎‏اجرای آتش می کردند. خدا شاهد است بر اثر دعای پربرکت امام دشمن که قصد‏‎ ‎‏داشت با آتش زیاد ما را وادار به ترک مواضع کند و از ما تلفات بگیرد پس از ماهها‏‎ ‎‏استقرار جز چند نفر شهید و مجروح نداشتیم.‏‎[38]‎

مطمئن باشید در این عملیات پیروز می شوید

‏در اولین سالگرد رحلت امام در معیت برادر محسن رضایی و جمعی از مسؤولین‏‎ ‎‏و فرماندهان سپاه برای عرض تسلیت به یادگار امام به بیت امام رفته بودیم. در این‏‎ ‎‏جلسه که همه از فراق آن عزیز سفر کرده به سختی گریه می کردیم برادر محسن رضایی‏‎ ‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 3صفحه 161
‏در حالی که به شدت متأثر بود و می گریست گفت: ما هر وقت مشکلی در جنگ و‏‎ ‎‏عملیاتها داشتیم این امام بود که به آن روح مطمئن و بزرگی که داشتند به کمک ما‏‎ ‎‏می آمدند و مشکل ما را مرتفع می نمودند. ایشان از جمله به تک عراق قبل از عملیات‏‎ ‎‏فتح المبین که باعث نگرانی شدید و تردید فرماندهان عملیاتی، برای آغاز این عملیات‏‎ ‎‏شده بود، اشاره کرد و گفت: برای تعیین تکلیف با یک شکاری اف 5 در عرض ده دقیقه‏‎ ‎‏از دزفول به تهران آمدم. با اینکه شب و امام ملاقاتی نداشتند ما را پذیرفتند. مشکل را‏‎ ‎‏که خدمت ایشان مطرح کردیم و گفتیم ممکن است عراق از عملیات ما مطلع شده‏‎ ‎‏باشد امام با یک دنیا آرامش و امید و اطمینان به من فرمودند: «شما مطمئن باشید که در‏‎ ‎‏این عملیات پیروز می شوید، بروید و هیچ تردیدی به خودتان راه ندهید.» برادر رضایی‏‎ ‎‏می گفت: «در حقیقت ما نتایج افتخار آفرین عملیات فتح المبین را مدیون این قوت‏‎ ‎‏قلبی می دانیم که امام با آن نفس گرمشان در فرماندهان و رزمندگان اسلام ایجاد‏‎ ‎‏کردند.‏‎[39]‎

این دعا برای اوست

‏یکی از دوستان مقدار زیادی پول را به عنوان وجوه شرعی به من داد تا به امام بدهم‏‎ ‎‏و به همین دلیل مقدار زیادی بابت خمس بدهکار شد. آنهایی که وجوه شرعی‏‎ ‎‏می پردازند، اگر استطاعت نداشته باشند که همه را یکجا بپردازند، کل مبلغ را‏‎ ‎‏دستگردان می کنند تا بتدریج بدهند. او چون پول زیادی را بدهکار بود به من گفت:‏‎ ‎‏«به آقا بگویید دعایی در حق ما بکند.» بنده خدمت امام شرفیاب شده و جریان را‏‎ ‎‏عرض کردم. فرمودند: «ان شاءالله موفق بشود تا سال دیگر بدهیش را بدهد.»‏

‏بنده عرض کردم: «آقا دعایی کنید که برای او دعا باشد. شما می گویید موفق باشد‏‎ ‎‏که بدهیش را بپردازد؟» امام فرمودند: «این دعا برای اوست».‏

‏قضیه را برای آن آقا نقل کردم. گفت: «امام راست می گویند، این دعا برای من‏‎ ‎‏است.» بدهی او آنقدر زیاد بود که او امیدوار نبود بتواند حتی ظرف سه، چهار سال‏‎ ‎‏دیگر آن را بپردازد. اما یک دفعه وضع مادی ایشان بهبود پیدا کرد و سال بعد هم به مکه‏‎ ‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 3صفحه 162
‏مشرف شد. می گفت: «می دانم این از دعای خیر امام است. من امیدوار نبودم بتوانم‏‎ ‎‏این مبلغ را حتی یک ساله بپردازم. اما الحمدلله وضع کاسبی ام خوب شد و امسال هم‏‎ ‎‏می خواهم دوباره به مکه مشرف شوم.» او نه تنها بدهی اش را پرداخت کرد بلکه‏‎ ‎‏دوباره حساب کرد و شاید دو برابر مبلغ سال گذشته را بابت وجوه شرعی خود‏‎ ‎‏پرداخت.‏‎[40]‎

ان شاءالله صعود خواهی کرد

‏اوایل سال 1360 مأموریتی داشتیم که با هشت فروند هواپیما انجام می گرفت. ما‏‎ ‎‏مأموریت داشتیم نیروهای عراقی را در منطقه تجمع آنها در نزدیکی شوش بمباران‏‎ ‎‏کنیم. حین اجرای مأموریت، عراقیها ما را با موشکهای فراوانی مورد حمله قرار دادند‏‎ ‎‏که متأسفانه هواپیمای خلبان شهید خضرایی مورد اصابت قرار گرفت. ما با تلاش‏‎ ‎‏فراوان ایشان را به داخل خاک خودمان هدایت کردیم و این شهید در حوالی کوههای‏‎ ‎‏خرم آباد از هواپیما بیرون پرید. پس از این مأموریت شانزده نفر از خلبانان از جمله من‏‎ ‎‏و شهید خضرایی که در چند عملیات مهم شرکت کرده بودیم به دیدار امام در جماران‏‎ ‎‏مشرف شدیم. آن روز امام در ایوان خانه و کنار در ورودی منتهی به حسینیه جماران‏‎ ‎‏کنار نرده ها نشسته بودند و ما به شکلی که در مأموریت نقش داشتیم یکی یکی جلو‏‎ ‎‏می رفتیم و دست ایشان را می بوسیدیم. وقتی خضرایی که بر اثر پریدن با چتر دستش‏‎ ‎‏شکسته شده و در گچ بود به امام نزدیک شد امام از او پرسیدند: «دستت چه شده؟»‏‎ ‎‏خضرایی جواب داد: سقوط کردم و دستم شکست. امام بلافاصله و بدون درنگ به او‏‎ ‎‏فرمودند: «ان شاء الله خودت صعود خواهی کرد.» خضرایی با حالت گریان دست امام را‏‎ ‎‏بوسید و سپس همگی از خدمت ایشان مرخص شدیم. شهید خضرایی یک هفته بعد از‏‎ ‎‏آن در شرایطی که بنی صدر خائن از کشور فرار کرده بود به فرماندهی پایگاه سوم‏‎ ‎‏شکاری منصوب شد و مدتی بعد هم به شهادت رسید. و من مصداق واقعی آن چیزی‏‎ ‎‏را که امام در مورد ایشان فرموده بودند به عینه مشاهده کردم.‏‎[41]‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 3صفحه 163
امسال به حج نروید

‏یک سال با حدود ده الی دوازده نفر از رفقا مهیا بودیم که به سفر حج برویم. شب‏‎ ‎‏از طرف امام پیغام آوردند که رفقای ما امسال به حج نروند. با اینکه این حرف برایمان‏‎ ‎‏غیر منتظره بود، لکن چون فرمان امام بود اطاعت امرشان را کرده و به حج نرفتیم.همان‏‎ ‎‏سال آتش سوزی عظیمی اتفاق افتاد.‏‎[42]‎

هرچه سریعتر پیام را به مدینه مخابره کنید

‏امام طبق سنت هر ساله در آستانه حج، پیامی به حجاج بیت الله می دادند. در‏‎ ‎‏سال 66 که به حج رفتیم، از ابتدای پیاده شدن در جده تا راهپیمایی مدینه، از برخورد‏‎ ‎‏دولت و مأموران سعودی بسیار راضی بودیم و اصلاً تصور نمی کردیم که دولت سعودی‏‎ ‎‏با ایران و ایرانی این قدر با احترام برخورد کند. پیش بینی تمامی برادران دست اندرکار‏‎ ‎‏حج این بود که: «امسال شاهد یکی از باشکوهترین مراسم حج خواهیم بود».‏

‏احمد آقا فرزند برومند امام نقل می کرد: هنگامی که مقدمه و آیه ای را که در صدر‏‎ ‎‏پیام استفاده شده بود، دیده بود متعجب شد و دچار حیرت از اینکه چرا امام در این پیام‏‎ ‎‏حجاج را به شهادت و هجرت حسین گونه فرا خوانده اند! احمد آقا می گفت: «وقتی‏‎ ‎‏پیام را مطالعه کردم، باور این قضیه برایم بسیار ثقیل بود.» این پیام را به آقای انصاری‏‎ ‎‏نشان دادم که ایشان هم نظر بنده را داشت. بعد از اینکه آقای انصاری هم نظر داد‏‎ ‎‏خدمت امام رفتم و به ایشان عرض کردم: آقا! تنها نظر من نیست، بلکه برادران دیگر‏‎ ‎‏هم معتقدند که آیه و مقدمه ای که در صدر مطلب به کار رفته است، هیچ گونه سنخیتی‏‎ ‎‏با مراسم و مناسک حج ندارد. امام فرمودند: «هر چه سریعتر این پیام را به رسانه های‏‎ ‎‏گروهی و حجاج ایرانی در مدینه مخابره نمایید.» هنگامی که این پیام مخابره شد، بنده‏‎ ‎‏و آقای کروبی آن را برای سایر دست اندرکاران حج قرائت کردیم. ما هم بسیار‏‎ ‎‏شگفت زده شدیم که چه سنخیتی بین مراسم حج و آیۀ مبارکه است. از مدینه با بیت‏‎ ‎‏تماس گرفتیم. احمد آقا گفت: «من هم این مطلب را با امام در میان گذاشته ام، اما ایشان‏‎ ‎‏فرمودند: پیام را با این آیه و مقدمه مخابره نمایید.»‏


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 3صفحه 164
‏این پیام در روز اول ذیحجه صادر شد و فاجعۀ خونین مکه در روز ششم ذیحجه‏‎ ‎‏به وقوع پیوست. که این قضیه بیش از پیش مبین عرفان بالا و از معجزات کم نظیر‏‎ ‎‏حضرت امام است.‏‎[43]‎

صورتم را به دست امام کشیدم

‏سال 68 از طریق آیت الله یوسف صانعی موفق به شرفیابی به محضر امام جهت‏‎ ‎‏دستبوسی شدم. پشت دیوار حیاط کوچک منزل امام با شوق و شعف فراوان در صف‏‎ ‎‏ایستاده بودم و قدم به قدم به آرزوی دیرینه ام نزدیک می شدم. کسانی که موفق به‏‎ ‎‏دستبوسی امام شده بودند اشک شوق از چشمانشان جاری بود. به یکی از دوستان که‏‎ ‎‏گریه می کرد، گفتم: زیارت امام که گریه ندارد. ایشان در جوابم گفتند: ابهت این مرد‏‎ ‎‏بزرگ انسان را از خود بی خود می کند. دست خودم نیست، نمی توانم جلوی اشکهایم را‏‎ ‎‏بگیرم.‏

‏آرام آرام به در حیاط رسیدم و خودم را به زور جلوتر کشیدم تا جمال نورانی ایشان‏‎ ‎‏را ببینم. تا چشمم به سیمای منور ایشان افتاد ناگهان حالم منقلب شد و بی اختیار‏‎ ‎‏اشک در چشمانم حلقه بست. آهسته اشکهایم را پاک کردم تا دیگران متوجه گریه من‏‎ ‎‏نشوند. اما همه مثل من در حال گریه بودند. امام روی پله ایوان منزلشان جلوس فرموده ‏‎ ‎‏و دستشان را روی نرده کنار پله ها نگه داشته بودند.‏

‏تمام وجودم متوجه امام بود. بهترین و لذت بخش ترین لحظات زندگیم را پشت‏‎ ‎‏سر می گذاشتم احساس می کردم که در محضر رسول الله(ص) هستم. نوبت به من که‏‎ ‎‏رسید، دست آن عزیز مهربان را که بسیار لطیف و گرم بود در دست گرفتم و حریصانه‏‎ ‎‏بر سر و صورت خود مالیدم و بوسیدم و بوییدم.‏

‏در آن لحظات که به تندی می گذشت انگار کسی در گوشم گفت: «فلانی تو که‏‎ ‎‏دچار بیماری سینوزیت مزمن هستی و بسیار درد می کشی و دکترها هم نتوانسته اند‏‎ ‎‏معالجه ات کنند، حالا وقتش است که شفای خود را بگیری».‏

‏پیشانی و صورتم را روی دست آن حضرت کشیدم و گفتم: خدایا تو را قسم‏‎ ‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 3صفحه 165
‏می دهم به بزرگواری و احترام این سید اولاد پیغمبر(ص) مرا شفا بده.‏

‏بعد از آن قضیه بحمدالله و به برکت و کرامت آن بندۀ مخلص خداوند و محبوب‏‎ ‎‏خلق، از همان لحظه ناراحتی سینوزیت بنده به کلی برطرف شد و پس از دیدار ایشان‏‎ ‎‏کوچکترین اثری از بیماری دوباره مشاهده نگردید و نوبت عمل جراحی که از دکتر‏‎ ‎‏گرفته بودم فراموش شد.‏‎[44]‎

از آن روزی که پیش امام رفتم

‏دوستی داشتم به نام آقای عرب که از طلبه های قدیمی اصفهان و از ارادتمندان‏‎ ‎‏امام بود. حدود پانزده سال بود که از بیماری شدید زخم معده رنج می برد. به طوری که‏‎ ‎‏اصلاً نمی توانست گرسنگی را تحمل کند و روزه بگیرد. دکترها گفته بودند بر روی معده‏‎ ‎‏ایشان باید عمل جراحی انجام بشود. پس از پیروزی انقلاب وقتی امام به تهران آمدند و‏‎ ‎‏از آنجا به قم رفتند، روزی آقای عرب به من گفت: من یکبار خدمت امام مشرف شدم‏‎ ‎‏ولی به ایشان هیچ چیز نگفتم. فقط نیت کردم که خوب بشوم تا بتوانم امسال روزه‏‎ ‎‏بگیرم.‏

‏سال 1363 وقتی به مشهد مقدس رفته بودم دوباره آقای عرب را دیدم. می گفت:‏‎ ‎‏الآن دو سال است که دارم روزه می گیرم. از آن روزی که پیش امام رفتم و خواستم که‏‎ ‎‏بیماری من خوب شود و امام مرا دعا کردند به طور کلی بهبود پیدا کردم.‏‎[45]‎

من قادر نیستم

‏اوایل پیروزی انقلاب مجموعه شعری از اشعار بعضی دوستان را که در انجمن‏‎ ‎‏نغمه سرایان مذهبی بودند در کتابی چاپ کرده و یک جلد آن را در قم تقدیم امام‏‎ ‎‏کردیم. پس از اینکه ایشان به تهران تشریف آوردند یک روز از دفتر ایشان مرا خواستند.‏‎ ‎‏ به بیت که مراجعه کردم گفتند امام فرموده اند من قادر نیستم از شعرای این انجمن با‏‎ ‎‏صله ای تقدیر کنم. صلۀ این شعرا با خود امام حسین است. امام مقداری پول داده‏‎ ‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 3صفحه 166
‏بودند که به ما داده شود که بین شعرا تقسیم کنیم. این صله مبلغ 127 هزار تومان بود.‏‎ ‎‏خدا شاهد است که تعداد شعرای ما درست 127 نفر بود ولی ما نه نامه ای نوشته بودیم‏‎ ‎‏و نه ذکری از تعداد شعرا در خدمت ایشان شده بود ولی درست به هر یک هزار تومان‏‎ ‎‏صلۀ امام می رسید که در پاکت های مجزّا گذاشته شد و به آنها تقدیم شد. یکی از این‏‎ ‎‏شعرا مریض بود و نتوانست صلۀ امام را دریافت کند خودم به منزل او مراجعه کردم.‏‎ ‎‏پاکت را جلوی او گذاشتم. پرسید چی هست؟ گفتم: صلۀ امام. تا این را گفتم شروع‏‎ ‎‏کرد به گریه کردن که ما لایق نیستیم. آن را گرفت و بوسید. هفته بعد که جلسه هفتگی‏‎ ‎‏داشتیم، ایشان آمد و گفت صحبتی دارم. پشت تریبون رفت و گفت: نه چشم من‏‎ ‎‏می دید و نه توان راه رفتن داشتم که به جلسه بیایم ولی به شما بگویم من در ایام‏‎ ‎‏مریضی ام به پنج دکتر مراجعه کردم گفتند سرطان خون داری و باید به خارج اعزام‏‎ ‎‏بشوی. من پول نداشتم. تا اینکه این هزار تومان امام رسید یکی از دوستانم عازم زیارت‏‎ ‎‏بود گفتم برایم یک کفن بخرد بیاورد و با بقیه پول آن به داروخانه رفته و مقداری شربت و‏‎ ‎‏دارو خریدم. قدری که شربت خوردم برخلاف همیشه که تا صبح خوابم نمی برد تا‏‎ ‎‏صبح در کمال راحتی خوابیدم. صبح به دکتر مراجعه کردم گفتم حالم خیلی بهتر از‏‎ ‎‏گذشته است. او هم معاینه کرد و گفت باید عکس بگیری. امروز این عکس را پنج‏‎ ‎‏دکتر دیده اند و بالاتفاق گفته اند خون شما سالم است و نیازی به معالجه نداری. و من‏‎ ‎‏امروز آمده ام که این را به شما بگویم که برکت این پول امام، سلامت را به من‏‎ ‎‏باز گردانیده است.‏‎[46]‎

ان شاءالله خوب می شود

‏فرزند یکی از دوستان ما بیمار بود. پاهایش درد می کرد و نمی توانست راه برود. پدر‏‎ ‎‏او هم خیلی ناراحت بود. آن اوایل که امام به جماران تشریف آورده بودند و رفت و آمد‏‎ ‎‏با ایشان آسانتر بود. آن آقا که می دانست گاهی کودکان را نزد امام می برند و ایشان‏‎ ‎‏دستی بر سر کودکان می کشند، گفت: «بچۀ ما معلول است و نمی تواند راه برود. به‏‎ ‎‏پزشک هم مراجعه کرده ایم ولی مثمرثمر واقع نشده است. اگر می توانید او را به نزد امام‏‎ ‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 3صفحه 167
‏ببرید.» یک روز عصر، من آن کودک را که حدوداً سه ساله بود، خدمت امام بردم. جریان‏‎ ‎‏را به عرض ایشان رساندم. امام هم دستی بر سر کودک کشیده او را بوسیدند سپس دعا‏‎ ‎‏کرده فرمودند: «ان شاء الله خوب می شود. پدر و مادرش نگران نباشند.» گفتم: «پدرش‏‎ ‎‏در یکی از نهادهای دولتی کار می کند.» فرمودند: «نه، ناراحت نباشند. ان شاء الله خوب‏‎ ‎‏می شود.»‏

‏بنده کودک را بغل کردم و از خدمت ایشان مرخص شدم. همان طور که کودک در‏‎ ‎‏بغلم بود، می خندید. این را خودم دیدم. پدر کودک فرزندش را گرفت و در حالی که‏‎ ‎‏اشک در چشمانش پر شده بود، شکر کرد. مادر کودک هم آنجا ایستاده بود و خیلی‏‎ ‎‏خوشحال بود. بنده پسری دارم که به بیماری سخت و پردردسری مبتلا شده بود. البته‏‎ ‎‏خوب شدن این کودک هم به دعای امام مربوط است. من مطمئن هستم. چون آنقدر‏‎ ‎‏بیماریش بالا گرفته بود که در حال مرگ بود، لکن با دعای امام از مرگ نجات یافت.‏‎ ‎‏پزشکان گفته بودند این مرض، بیماران را از بین می برد. حدود دو سال پیش که بنده‏‎ ‎‏فرزندم را برای معالجه به خارج از کشور برده بودم، آن آقا را دیدم، ایشان که الآن سفیر‏‎ ‎‏ایران در سوئیس یا انگلیس هستند به مناسبتی به پاریس آمده بود. من دیدم که ایشان‏‎ ‎‏یک پسربچه پنج، شش ساله به همراه دارد و آن کودک می دود و می خندد، فرانسوی‏‎ ‎‏صحبت می کند و به انگلیسی تکلم می کند. به من گفت: «آقای ثقفی! می دانی این‏‎ ‎‏کودک کیست؟» گفتم: «نه» گفت: «این همان کودکی است که شما او را برای شفا‏‎ ‎‏خدمت امام بردید.» با تعجب پرسیدم: «راست می گویید؟» گفت: «بله او خوب شده‏‎ ‎‏است و به مدرسه هم می رود. من سلامتی کودکم را از برکت دعای خیر امام و دستی که‏

‏ایشان بر سرش کشیدند، می دانم».‏‎[47]‎

تأثیر دعای امام

‏به بیماری عصبی سختی دچار شده بودم و به همین منظور به خارج از کشور برای‏‎ ‎‏مداوا رفتم. معالجه این بیماری مدتها طول کشید. تقریباً به تمامی پزشکان مجرب‏‎ ‎‏داخل و حتی چندین پزشک در خارج از کشور مراجعه کرده بودم، لیکن از نزد همۀ آنها‏‎ ‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 3صفحه 168
‏ناامید بازگشتم. حتی میان دوستان شایع شد، فلانی علاج پذیر نمی باشد و برای‏‎ ‎‏جانشینی وی در ژاندارمری باید فکری کرد. اعضای خانواده ام نیز کم کم مأیوس شده‏‎ ‎‏بودند و خلاصه امید برای درمانم بسیار پایین بود. خدمت امام رسیده سلامی عرض‏‎ ‎‏کرده و گفتم: «دکترها مرا جواب کرده اند و این به معنی آن است که از نظر طبی من‏‎ ‎‏علاج ناپذیرم. از شما خواهشی دارم و آن اینکه برایم دعا کنید، دعا کنید که ان شاء الله‏‎ ‎‏بهبودی یابم و بتوانم به خدمتگزاری ادامه دهم.» اما دعا کردند و خدا را شاهد‏‎ ‎‏می گیرم که از آن پس رفته رفته حال من بهتر شد.‏‎[48]‎

این دستمال را بگیر

‏درسال 61 که دخترعمویم به شدت مریض شده بود و هزینه زیادی هم‏‎ ‎‏بیمارستان بابت معالجه دریچه آئورت قلب از او طلب می کردند، مادرم خود را به بیت امام‏‎ ‎‏رسانده و با اصرار تقاضای ملاقات کرده بود. مسؤولین بیت هم که گریه و زاری‏‎ ‎‏ایشان را دیده بودند قضیۀ او را با امام مطرح کردند. امام فرمودند: بگویید بیاید. در‏‎ ‎‏ملاقات، امام به مادرم فرمودند: «دخترم مشکلت چیست؟» بعد که مسأله هزینۀ زیاد‏‎ ‎‏درمان و عدم استطاعت او را شنیده بودند روی کاغذ کوچکی خطاب به مسؤولین‏‎ ‎‏بیمارستان نوشتند: رایگان حساب کنید. پس از این مادرم سعی کرد به نشانۀ تشکر و‏‎ ‎‏اظهار علاقه دست ایشان را ببوسد. اما امام دست خود را به سرعت عقب کشیدند و در‏‎ ‎‏حالی که مادرم از اطاقشان خارج می شد دستمال خود را از جیبشان درآورده و به مادرم‏‎ ‎‏داده و فرمودند: این دستمال را بگیر و بگذار روی قلب دخترت، ان شاء الله خوب‏‎ ‎‏خواهد شد. جالب اینجاست که وقتی مادرم به بیمارستان برگشته بود و دستمال را روی‏‎ ‎‏قلب مریض گذاشته بود بعد که دکترها مریض را برای معالجه آماده می کردند بی خبر‏‎ ‎‏از همه جا ابتدا از قلب بیمار عکس گرفتند با کمال حیرت مشاهده کردند که قلب‏‎ ‎‏بیمار مشکل دریچۀ آئورت ندارد و بکلّی خوب شده و به حالت طبیعی برگشته‏‎ ‎‏است.‏‎[49]‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 3صفحه 169
ان شاء الله خوب می شوی

‏بیت حضرت امام در تمام مدت تبعید ایشان توسط حاج احمد آقا و یا آیت الله‏‎ ‎‏پسندیده و سایر نزدیکان باز بود و مرکز خاص برای تبادل و تماس امام با امت و سران‏‎ ‎‏حرکت انقلاب به شمار می رفت. یک روز عید قربان قبل از پیروزی انقلاب قرار بود‏‎ ‎‏شهید محراب آیت الله صدوقی و مردم راهپیمایی کرده و مراسمی اجرا شود. پس از آنکه‏‎ ‎‏آقای صدوقی از بیت امام بیرون آمدند، ناگهان دژخیمان رژیم سفاک شاهنشاهی به‏‎ ‎‏سمت جمعیت حمله ور شدند. با توجه به اینکه اینها تا آن زمان هیچ گاه به کوچه ها‏‎ ‎‏نمی آمدند، آن روز به حملۀ خود وسعت داده و در کوچه ها با شلیک گاز اشک آور سعی‏‎ ‎‏در برهم زدن اجتماع مردم داشتند. فرزند سه سالۀ من که در بغلم بود به علت استنشاق‏‎ ‎‏گاز اشک آور مسموم شد و نزدیک بود خفه شود. مردم آقای صدوقی را به سرعت به منزل‏‎ ‎‏امام انتقال دادند. در مقابل منزل امام دری باز بود من بچه را به زیرزمین آن خانه برده و‏‎ ‎‏پناه دادم. به تدریج تعداد مجروحین زیادتر می شد و تیراندازی بیشتری به صورت‏‎ ‎‏مستقیم یا هوایی شروع شد. ضمناً بچه من نیز در حالت بسیار بدی به سر می برد. در آن‏‎ ‎‏روز بشارت، برادر شهید بشارت ـ از شهدای فاجعه انفجار دفتر مرکز حزب جمهوری‏‎ ‎‏اسلامی در هفتم تیر سال 60 در همان محل ـ به درجه شهادت رسید. پس از پایان‏‎ ‎‏تیراندازی و متفرق شدن مأمورین، مردم، بشارت را به بیمارستان سهامیه بردند که‏‎ ‎‏بی نتیجه بود. فرزند من نیز به شدت به بیماری عصبی و لکنت زبان دچار شد تا حدی‏‎ ‎‏که پس از مدتی دیگر قادر به تکلم یک جمله نبود. برای معالجۀ فرزندم به پزشکان قم و‏‎ ‎‏دیگر شهرها نیز مراجعه کردیم. بچه چندین ماه تحت نظر پزشک بود ولی سودی‏‎ ‎‏نبخشید و بهبودی حاصل نگردید. نظر پزشکان این بود که بچه باید دور از اجتماع و در‏‎ ‎‏انزوا به سر برد تا اعصابش سلامت خود را بازیابند. این وضع تا زمان انقلاب ادامه‏‎ ‎‏داشت. در نخستین روزهای ورود امام، یک روز خود این بچه، بریده بریده از ما‏‎ ‎‏خواست تا او را پیش امام ببریم. این قضیه روی من خیلی اثر گذاشت. با توجه به‏‎ ‎‏آشنایی که با حاج احمد آقا داشتم، کمتر مزاحمتی برای ایشان ایجاد کرده و لذا با عیال‏‎ ‎‏خود تا نزدیکی منزل دختر امام که همسر آقای اعرابی است رفته و به ایشان گفتم شما به‏‎ ‎‏داخل منزل رفته و جریان را تعریف نمایید. اهل بیت آن منزل نیز چون ما را‏‎ ‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 3صفحه 170
‏می شناختند، سخاوتمندانه عمل کرده و به عیال بنده قول دادند در نخستین فرصتی که‏‎ ‎‏به دیدار امام بروند فرزند ما را نیز با خود به حضور معظم له خواهند برد. روز موعود‏‎ ‎‏رسید و به وسیلۀ ماشینی که خودشان با آن از قم به تهران می رفتند عیال و بچه مرا‏‎ ‎‏خدمت امام بردند. شب که برگشتند معجزه ای رخ داده بود. بچه ای که در مواقع عادی‏‎ ‎‏نمی توانست یک جمله ادا کند با توجه به احساساتی که در وجودش بود ماجرا را با زبان‏‎ ‎‏خود برایمان تعریف می کرد و ما نیز از فرط خوشحالی می گریستیم. قضیه از این قرار‏‎ ‎‏بود: زمانی که حاضرین به حضور امام می رسند، پسر من جلوتر از همه می رود و خود را‏‎ ‎‏به روی پاهای امام می اندازد. امام نیز ایشان را بلند کرده و از صبیه محترمشان‏‎ ‎‏می پرسند: «خانم، این مهمان کوچولوی ما کیست؟» وقتی برایشان ناراحتی و بیماری‏‎ ‎‏بچه توضیح داده می شود. امام یکبار دیگر بچه را نوازش کرده و می گویند: «ناراحت‏‎ ‎‏نباش ان شاء الله خوب می شوی.» بهبودی کامل فرزند ما برخلاف نظر پزشکان و‏‎ ‎‏روان پزشکان که گفته بودند معالجۀ این بچه با شیوه های خاص روان شناسی در‏‎ ‎‏دراز مدت ممکن است، بدین نحو به دست آمد. بچۀ ما آن روز به مدرسه رفت و هم‏‎ ‎‏اینک نیز در دبیرستان درس می خواند و زندگی خود را مدیون امام می داند.‏‎[50]‎

چشمهای من بینا شد

‏ماههای اول جنگ (21 اسفند 59) با جمعی از برادران در محور فیاضیه آبادان‏‎ ‎‏بودیم. در این محور من از ناحیه سر ترکش خمپاره ای خوردم. در اثر این ترکش بینایی‏‎ ‎‏خود را از دست دادم و فراموشی کامل به من دست داد. به طوری که هیچ چیز را به یاد‏‎ ‎‏نداشتم حتی از وقایع زمان حال هم که رخ می دادند چیزی در ذهنم نمی ماند. ابتدا مرا‏‎ ‎‏به بیمارستان شرکت نفت آبادان بردند و یک هفته تحت کنترل پزشکان بودم. بعد در‏‎ ‎‏27 / 12 / 59 برای ادامۀ معالجه مرا به تهران منتقل کردند. ابتدا به بیمارستان سینا و‏‎ ‎‏بعد به بیمارستان شهید مصطفی خمینی بردند. دکتر وضع مرا که دید دستور داد سه ماه‏‎ ‎‏تمام حتی برای قضای حاجت نباید از تختم خارج شوم و این برای من خیلی مشکل‏‎ ‎‏بود. بنا بود کاسۀ سرم را دربیاورند و ترکش را از آن خارج کنند. البته دکتر می گفت حتی‏‎ ‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 3صفحه 171
‏با این حال هیچ تضمینی برای بهبودی تو نیست ولی شاید بشود کاری کرد. شب به دلم‏‎ ‎‏افتاد که به دکترهای اصلی متوسل بشوم و از ساحت مقدس ائمه اطهار شفا بگیرم. بعد‏‎ ‎‏به خودم گفتم کانالی مهم تر و مقدس تر از نماینده ائمه یعنی امام امت نیست که به‏‎ ‎‏دستور ایشان به جبهه رفته ام. لذا به دوست همراهم گفتم که همین امشب با یکی از‏‎ ‎‏دوستان جبهه ای که در بیت امام مستقر بود تماس بگیرد که من فردا صبح اول وقت‏‎ ‎‏خدمت امام برسم و به برکت دعای ایشان شفا پیدا کنم. او هم هماهنگ کرد. صبح‏‎ ‎‏ساعت هفت تازه آفتاب طلوع کرده بود در جماران حاضر شدم. قدری منتظر ماندم تا‏‎ ‎‏امام تشریف بیاورند و این در حالی بود که من جز یک خط باریک کم نور که نمی شد با‏‎ ‎‏آن چیزی را دید هیچ چیز را نمی توانستم ببینم مثلاً وقتی جلوی ایوان امام داشتم جلو‏‎ ‎‏می رفتم بچه ها به من می گفتند دیگر جلو نرو جلوی تو نرده و دیوار است. حقیقتاً هیچ‏‎ ‎‏چیز و هیچ جا را نمی دیدم. وقتی امام آمد به واسطه همان خط سفیدی که گفتم‏‎ ‎‏احساس کردم صورت نورانی امام را که آفتاب بر آن می تابید به درستی می بینم و این‏‎ ‎‏برای من بسیار عجیب بود. بچه ها دو دستم را گرفته بودند و به سمت امام می بردند. به‏‎ ‎‏من گفتند داری به دیوار نزدیک می شوی. اشک در چشمان من جمع شده بود.‏‎ ‎‏خوشحال بودم که یکبار دیگر توانسته ام امام را زیارت کنم. پس از این احساس کردم‏‎ ‎‏که آن خط سفید قدری بازتر شد. مرا خدمت امام معرفی کرده و گفتند در جبهه به‏‎ ‎‏واسطۀ مجروحیت بیناییشان را از دست داده اند. امام تبسمی کرده و دستشان را به سر و‏‎ ‎‏صورت و چشمهای من کشیدند و دعاهایی را خواندند و فرمودند: امیدوارم ان شاءالله‏‎ ‎‏شفا پیدا کنید. من به بچه ها گفتم، چند تا از قندهای منزل امام را به عنوان تبرک برای‏‎ ‎‏من بگیرید. بعد از ملاقات به بیمارستان برگشتم و دکتر که غیبت مرا متوجه شده بود مرا‏‎ ‎‏دعوا کرد که چرا حرف او را گوش نکرده ام و عذر مرا از بیمارستان خواستند و گفتند که‏‎ ‎‏برایت سه ماه دارو می نویسیم که در منزل استفاده کنید. ما هم گفتیم دعای امام ما را‏‎ ‎‏بس است و اگر هم خوب نشویم توفیقی برای من است. به خانه آمدم و یازده روز‏‎ ‎‏اجباراً در منزل بودم در طول این مدت احساس کردم که کم کم دیوارهای اطراف اتاق و‏‎ ‎‏اسکلت ساختمان منزل برای من نمایان می شود. هر روز احساس می کردم دارم‏‎ ‎‏واضح تر می بینم تا جایی که به برادرم گفتم: داداش آنها آجر هستند؟ گفت: بله. معلوم‏‎ ‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 3صفحه 172
‏شد وضعم بهتر شده است، چون رفته رفته آن روشنایی بیشتر می شد. اما وضع جوری بود‏‎ ‎‏که نمی توانستم درست کار کنم. خانواده هم فشار می آوردند که از این فرصت استفاده کرده‏‎ ‎‏و ازدواج کنم مقدمات کار فراهم شد و برای عقد خدمت امام رسیدم. قبل از‏‎ ‎‏اینکه امام صیغه خطبه عقد را بخوانند دستشان را بوسیدم و عرض کردم به برکت دعای‏‎ ‎‏شما بیناییم خیلی بهتر شده است. عنایت کنید دوباره چشمهای مرا متبرک کنید و مرا‏‎ ‎‏دعا کنید. دیدم امام حضور ذهن دارند و مرا می شناسند و می دانند که چند ماه قبل‏‎ ‎‏خدمتشان رسیده ام دوباره دستشان را به چشمهای من کشیدند و شروع کردند به دعا‏‎ ‎‏خواندن و در حالی که تبسمی بر لب داشتند فرمودند: خداوند شما را حفظ بکند. بعد‏‎ ‎‏امام از میزان مهر پرسیدند و خطبه عقد را خواندند و در پایان سه مرتبه فرمودند: با هم‏‎ ‎‏بسازید!‏

‏بعد از این بود که دیگر بدون اینکه کسی به من کمک بکند در خیابان رفت و آمد و‏‎ ‎‏حتی رانندگی می کردم. این را هم عرض کنم که در این ملاقات مرحوم پدرم هم که‏‎ ‎‏چشمهایش خیلی کم سو بود به طوری که شب به زحمت جایی را می دید حسابی از‏‎ ‎‏فرصت استفاده کرد و دستهای امام را به نیت شفا به چشمان خود می کشید بعد که من‏‎ ‎‏به او گفتم من بینایی خودم را از امام بدست آوردم او هم قسم می خورد که دیگر‏‎ ‎‏ناراحتیهای شب کوری گذشته را ندارم و حالا دیگر چشمهایم اصلاً تار نمی بینند و‏‎ ‎‏دید من خیلی خوب شده است.‏‎[51]‎

دستی به سرم کشید

‏روز 21 بهمن که با کوکتل به یک تانک حمله کردم در پشت بام مورد اصابت تیر‏‎ ‎‏قرار گرفتم که به سمت چپ سرم خورد. بر اثر این امر نمی توانستم تکلم کنم و‏‎ ‎‏حافظه ام را هم از دست داده بودم. مرا به روی چرخ می گرداندند چون از پای و‏‎ ‎‏دست راست به کلی فلج شده بودم. مادرم هم از غصه من مریض شده بود. مدت‏‎ ‎‏ 27 روز هم در بیمارستان صنایع نظامی بستری بودم، بعد هم مرا و هم مادرم را به‏‎ ‎‏منزل بردند و در منزل از من پرستاری می کردند. شب سوم جد امام را در خواب دیدم.‏‎ ‎

برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 3صفحه 173

‏صبح که از خواب بیدار شدم بنای گریه را گذاشتم که مرا به قم برای زیارت امام‏‎ ‎‏ببرید.‏

‏جدش یاری نمود که با آن همه جمعیت موفق به زیارت امام شدم. امام صورتم را‏‎ ‎‏بوسیدند و دست مبارکشان را به سرم کشیدند و از آن موقع تاکنون از مرحمت جد‏‎ ‎‏بزرگوارشان و امام روز به روز بهبودی حاصل نموده ام.‏‎[52]‎

در اثر دعای امام شفا یافتم

‏من از ناحیه ستون فقرات در جنگ زخمی شده بودم. لذا با صندلی چرخدار به‏‎ ‎‏دیدن امام رفتم و از ایشان خواستم برای من دعا کنند. ایشان هم دعا فرمودند. روز بعد‏‎ ‎‏عمل جراحی داشتم. پزشکان گفته بودند من حتی یک درصد هم شانس زندگی ندارم.‏‎ ‎‏اما حال من در عرض 48 ساعت رو به بهبودی رفت. این دوا و دکترها نبودند که مرا‏‎ ‎‏زنده نگه داشتند، بلکه دعای امام بود.‏‎[53]‎

دعا کردند

‏شخصی به نام «حجةالاسلام و المسلمین حاج سید تقی دُرچه ای» مبتلا به بیماری سختی‏‎ ‎‏شده بود. پزشکان داخل و خارج از بازیابی سلامت دوباره اش قطع امید کرده بودند و‏‎ ‎‏پیش بینی اطبا آن بود که وی ظرف دو یا سه ماه آتی بدرود حیات خواهد گفت. این‏‎ ‎‏شخص روزی تقاضای تشرف به محضر امام را کرد و خدمت ایشان رسید. ایشان با‏‎ ‎‏دیدن امام به لحن دل شکسته ای زبان به سخن گشود و گفت: «آقا، پزشکان مرا جواب‏‎ ‎‏کرده اند و می گویند امیدی به سلامتی ات نمی باشد.» امام دستی نوازشگر بر سر او‏‎ ‎‏کشیدند و برای سلامتی اش دعا کردند. حالا از آن موضوع چهار سال می گذرد و او‏‎ ‎‏هنوز با سلامتی ادامه حیات می دهد. آنان که می خواهند باورشان عینیت یابد، می توانند‏‎ ‎‏با او در شهر ری محل زندگی اش ملاقات کنند.‏‎[54]‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 3صفحه 174
نگران نباشید خدا شفا می دهد

‏ضربه ای که چند سال قبل به سرم خورده بود زخم آن تقریباً التیام یافته، ولی هنوز‏‎ ‎‏آثارش باقی بود و با مرور زمان برایم ایجاد ناراحتی می کرد. پس از مراجعه به‏‎ ‎‏بیمارستانهای متعدد و معاینه اطبای متخصص و انجام نمونه برداری و آزمایشات زیاد‏‎ ‎‏و عکسهای سی تی اسکن بالاخره قرار شد عمل جراحی انجام شود. چند روزی بستری‏‎ ‎‏شدم ولی دکترها مجدداً نظر دادند که بدون عمل از بیمارستان مرخص شوم، ظاهراً‏‎ ‎‏عمل را سودمند نمی دانستند. تا حدودی به نوع بیماریم پی برده بودم و وقتی در‏‎ ‎‏بیمارستان امام خمینی در قسمت «معراج 2» نتیجۀ یکی از نمونه برداریها به دستم‏‎ ‎‏رسید، نسبت به چگونگی این بیماری کاملاً آگاه شدم. به اطبای مختلف در قم، ‏‎ ‎‏اصفهان، تهران و به بیمارستانهای مختلف مراجعه کردم تا بلکه راهی برای معالجه‏‎ ‎‏بیابم. یکبار دیگر بستری شدم و عمل جراحی نسبتاً سختی روی سرم انجام گرفت.‏‎ ‎‏دوران بیمارستان و ایام نقاهت طی شد ولی باز همچنان دچار سردردهای سخت بودم.‏‎ ‎‏این بار نیز آقایان اطبا جوابهای گنگ و مبهمی به من دادند. هیچ یک با صراحت حرف‏‎ ‎‏نمی زدند. کلماتی نیز مثل «چیزی نیست، خوب می شوی، عمل دیگر نمی خواهد، ‏‎ ‎‏پولت را خرج نکن» را عنوان می کردند. اما به دوستان می گفتند «برای ایشان متأسفیم، ‏‎ ‎‏کاری نمی توان کرد. اینطرف و آنطرف ایشان را نکشید، این چند ماهی که زنده است‏‎ ‎‏آزادش بگذارید.» دوستان هم نمی دانستند چه کنند چون واژه سرطان وحشت آور است‏‎ ‎‏و هر کس نام آن را بشنود از خود مأیوس می شود. در این روزهای پر از اضطراب و‏‎ ‎‏نگرانی و سردرگمی که خود و اقوام و دوستان بی اندازه پریشان بودیم و نمی دانستیم چه‏‎ ‎‏کنیم، خبر دادند قرار است افرادی از بعضی نهادها و جمعی از مسؤولین در حسینیه‏‎ ‎‏جماران به زیارت رهبر انقلاب مشرف شوند و اینجانب نیز بر حسب مسؤولیتی که در‏‎ ‎‏بسیج اقتصادی داشتم افتخار ملاقات امام را خواهم داشت. چند ماهی بود که به خاطر‏‎ ‎‏بیماری و عملهای جراحی با اینکه همای سعادت در خانه ام آمده بود ولی لیاقت‏‎ ‎‏نداشتم که به دیدار رهبر بروم اما این مرتبه با اینکه توانایی جسمی نداشتم و مسافت‏‎ ‎‏زیادی را نمی توانستم پیاده طی کنم با دلی شکسته و مأیوس از همه اطبا، گفتم به هر‏‎ ‎‏زحمتی که شده می روم جماران تا بلکه از فضای حسینیه که از تجلیات امام برخوردار و‏‎ ‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 3صفحه 175
‏نفس امام در آن مکان مقدس متجلی است بهره مند شوم. بخصوص هنگام ورود امام‏‎ ‎‏عزیز در آن بالکن و دیدن آن چهرۀ ملکوتی و اشارات آن دست یداللهی، شاید خدا‏‎ ‎‏لطفی کرده و شفایم دهد. به هر قیمتی بود به جماران رفته و وارد حسینیه شدم و چون‏‎ ‎‏حالم مساعد نبود زیاد وسط جمعیت نرفتم. در گوشه ای نشسته بود که ناگاه نوری‏‎ ‎‏درخشید و نایب ولی عصر(عج)، روح خدا، رهبر انقلاب وارد شد. در این موقع چه‏‎ ‎‏حالی پیدا کرده بودم قابل وصف نیست. قبل از ورود به حسینیه، بعضی از دوستان را که‏‎ ‎‏زیارت کردم از حال و بیماریم جویا شدند، از جمله به جناب حجةالاسلام و المسلمین‏‎ ‎‏آقای امام جمارانی برخورد کردم و ایشان از حالم جویا شده و فرمودند بعد از زیارت‏‎ ‎‏امام در حسینیه، شما را باز می بینم. بعد از پایان سخنان امام و ابراز احساسات مردم،‏‎ ‎‏آقای امام جمارانی مرا صدا زدند و با مقدماتی که قبلاً فراهم کرده بودند، مرا به داخل‏‎ ‎‏اقامتگاه امام فرا خواندند. وارد منزل امام شدم. آقای جمارانی مرا به طرف اتاق امام‏‎ ‎‏بزرگوار راهنمایی کرد. در آن لحظه چشمم به جمال منور امام افتاد. با اینکه سعی‏‎ ‎‏داشتم تعادل خود را حفظ کنم نتوانستم و کنترل از دستم خارج شد، چون امام را تمام‏‎ ‎‏قامت ایستاده در مقابل خودم دیدم. گریه مهلت نمی داد، دست امام را بارها بوسیدم، ‏‎ ‎‏دلم آرام نمی گرفت، پیشانی ام را روی دست امام گذاردم گریه اجازۀ حرف زدن نمی داد.‏‎ ‎‏با همان حال عرض کردم: «آقا ای کاش شهادت نصیبم شده بود و با بیماری سرطان نمی مردم. آقا! دعا کنید: یا شفا یا شهادت. دوستانم بعضی با شهادت رفتند و من با‏‎ ‎‏بیماری می روم، امام عزیز دعا کنید. باید بگویم من بارها و بارها به حضور امام شرفیاب‏‎ ‎‏و مفتخر به دست بوسی شده بودم ولی این بار غیر از دفعات گذشته بود، اینبار دل‏‎ ‎‏شکسته، افسرده، مأیوس از همه جا، محتاج و با کشکول گدایی آمده بودم.‏

‏امام دستی روی عمامه ام کشیدند و دعایی خواندند و فرمودند: «نگران نباشید، ‏‎ ‎‏ان شاء الله خداوند تبارک و تعالی شفا می دهد.» من چون خود را در دارالشفای واقعی‏‎ ‎‏دیده و برای معالجه قطعی در مقابل طبیبی حاذق و روحانی آمده بودم، پس از دست‏‎ ‎‏کشیدن امام بر روی عمامه و دعا کردن، در حالی که دست دیگر امام در دستم بود و‏‎ ‎‏لحظه به لحظه می بوسیدم و اشک می ریختم، عرض کردم: «آقا اگر ممکن است یک‏‎ ‎‏دستی هم روی سر خودم بکشید.» عمامه را که روی باندها بود از سر برداشتم. امام‏‎ ‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 3صفحه 176
‏عزیز دستی رئوفانه روی سر باندپیچی شده کشیدند و باز دعا کردند. وقتی دست‏‎ ‎‏یداللهی رهبر انقلاب اسلامی، امام راحلمان به سرم کشیده شد احساس آرامش کردم و‏‎ ‎‏از همان موقع درد شدید سر را خفیف حس می کردم.‏

‏ملاقات به پایان رسید و من در حالی که همچنان می گریستم از حضور امام‏‎ ‎‏مرخص شدم؛ ولی مثل اینکه در راه بازگشت پاهایم به جلو نمی رفت، مقداری عقب‏‎ ‎‏عقب رفتم که هم پشتم به امام نباشد و هم بیشتر امام را دیده باشم. بالاخره از امام جدا‏‎ ‎‏شدم. حالت غیرمتعادلی داشتم گریه از شوق دیدار و دعای امام و جدایی از آن‏‎ ‎‏حضرت پریشانم کرده بود. آقای امام جمارانی پیشنهاد کرد برویم در دفتر بیت، قدری‏‎ ‎‏استراحت کنیم، اجابت کرده و به اطاقی رفتیم. اکثر آقایان در آنجا جمع بودند. هر کس‏‎ ‎‏در مورد بیماری من سخنی گفت. همه دلداریم می دادند و بالاتفاق نظرشان این بود که‏‎ ‎‏«شما از امام شفا گرفتی و اگر می خواهی به خارج بروی برو ولی اسمش را معالجه‏‎ ‎‏نگذار تو خوب شده ای.» بالاخره چون مقدمات سفر فراهم شده بود، بعد از چند روز‏‎ ‎‏رهسپار آلمان شدم و در بیمارستان شهر هانور بستری شدم. روزی یکی از پرستاران‏‎ ‎‏فرمی آورد که من امضا کنم و برای عمل جراحی آماده شوم. با اشاره به او فهماندم من‏‎ ‎‏آلمانی نمی دانم کسی بیاید و محتوای کاغذ را برایم بگوید تا ببینم چیست؟ ساعتی‏‎ ‎‏بعد یک نفر ایرانی آمد و نوشته را شرح داد و گفت؛ این کاغذ برای تمام کسانی است‏‎ ‎‏که به اطاق عمل می روند و مخصوص شما نیست. برای اینکه عمل جراحی احتمالاتی‏‎ ‎‏دارد. با این جمله نگرانیهایم را چند برابر کرده گفت: شما خودت می دانی بیماریت‏‎ ‎‏چیست و عمل جراحی تو حساس است و در حالی که به آن فرم نگاه می کرد به من هم‏‎ ‎‏گاهی می نگریست و اضافه کرد. بخصوص جراحی شما و احتمال برگشتن شما از‏‎ ‎‏اطاق عمل پنجاه درصد است. او با همین یک جمله حرف خود را زد. به طوری که به‏‎ ‎‏مطالب دیگرش گو اینکه چیزی از جملۀ اولی کمتر نبود ولی به آنها چندان توجهی‏‎ ‎‏نکردم. او در سخنان خود اشاره کرد که ممکن است زنده بمانی ولی در صورت زنده‏‎ ‎‏بودن ممکن است حافظه ات را از دست بدهی.‏

‏با اینکه مطلب را فهمیده بودم با این احتمال که شاید نظر او چیز دیگری است‏‎ ‎‏گفتم: «یعنی چه؟» گفت: یعنی مثلاً اسم بچه هایت را پس از عمل ممکن است ندانی‏‎ ‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 3صفحه 177
‏و مطالب علمی از حافظه ات بگریزد، خطر دیگر هم ممکن است داشته باشد مثلاً‏‎ ‎‏نیمی از بدنت فلج شود و ... در این موقع که جهان برایم تاریک و امیدم غیر از خدا و‏‎ ‎‏دعای امام از همه جا قطع شده بود ناگاه تلفن اطاقم زنگ زد. آنقدر فکرم مغشوش و‏‎ ‎‏پریشان بود که صدای زنگ تلفن را نمی شنیدم. صدا زدند: تلفن، تلفن. گوشی را‏‎ ‎‏برداشتم، مادرم بود. او پس از حرفهای مقدماتی پرسید: «چطوری؟ عمل می کنی؟‏‎ ‎‏دکترها چه گفتند؟ خوب الآن در چه شرایطی هستی؟».‏

‏در حالی که بغض گلویم را گرفته بود گفتم: «مادر دستم از همه جا کوتاه شده، ‏‎ ‎‏امید به جایی ندارم. به قول یکی از دکترهای ایران که گفت به هر کجا که روی آسمان‏‎ ‎‏همین رنگ است، همه دست رد بر سینه ام زده اند، همه مأیوسم کرده اند، ایران و غیر‏‎ ‎‏ایران ندارد. فقط یک راه است و آن هم دعا است. من دارم می آیم ایران و کاری‏‎ ‎‏نمی توان کرد مگر شما با دعا کاری بکنید.» مادرم گفت: تقی، تو مگر دعای امام را‏‎ ‎‏فراموش کرده ای، که فرمودند: «ناراحت مباش ان شاء الله خداوند تبارک و تعالی شفا‏‎ ‎‏می دهد» فراموشت شد که دست ولایت او بر سرت برای شفا خورده است؟ یادت‏‎ ‎‏رفت؟ مگر یاران امام در بیت امام نگفتند تو خوب شدی و شفا یافتی؟ فراموش کردی؟‏‎ ‎‏حتماً عکسها و معاینات اشتباه است تو خوب شده ای و ان شاء الله سالم بر می گردی، ‏‎ ‎‏خیالت آسوده باشد، محکم باش، قدرت خدا را فراموش مکن، منتهی اگر دکترها‏‎ ‎‏می گویند عمل نکن، خوب عمل نکن و اگر عقیده به عمل دارند با خیال راحت عمل‏‎ ‎‏کن و ان شاء الله سالم بر می گردی.‏

‏در همین حال که من قدری روحیه گرفته بودم مادرم گفت: «مفاتیح داری؟»‏‎ ‎‏گفتم: «آری» گفت: «همین الآن که تلفن تمام شد وضو بگیر و یک زیارت عاشورا با‏‎ ‎‏صد لعن و صد سلام بخوان. حتماً از برکت دست و دعای امام و زیارت عاشورا‏‎ ‎‏ان شاء الله خوب می شوی و سالم بر می گردی.» تلفن تمام شد، قلب من تقریباً روشن‏‎ ‎‏شده بود، هاله ای از نور از درونم جستن می کرد، وضو گرفتم و شروع کردم به زیارت‏‎ ‎‏عاشورا خواندن. اواسط زیارت بود که دوستم جواد آقا را صدا زدم و گفتم اگر ممکن‏‎ ‎‏است پرستاری را که فرم برای امضا آورده بود صدا کن می خواهم امضا کنم. کاغذ را‏‎ ‎‏آورد و بعد از اتمام زیارت عاشورا بدون کوچکترین اضطراب و دلهره ای خود را برای‏‎ ‎

برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 3صفحه 178
‏عمل جراحی آماده نمودم. صبح روز بعد ساعت هفت آمدند و با برانکارد مرا به طرف‏‎ ‎‏اطاق عمل بردند. آنقدر حالم خوب و عادی بود که در مسیر راهرو با دوستم شوخی‏‎ ‎‏می کردم. بعد از عمل و انتقال به اتاق سی. سی. یو طبیب جراح بالای سرم آمد، صدا‏‎ ‎‏زد و سلام کرد ولی من نمی توانستم ببینم و سخن بگویم زیرا چشمانم باز نمی شد و‏‎ ‎‏لوله ای از راه دهان به داخل شکمم رفته و لوله دیگری در بینی ام بود ولی خوب‏‎ ‎‏می شنیدم. سؤالاتی از من کرد و من با اشاره دست جواب می دادم. او می خواست‏‎ ‎‏بداند لطمه ای به حافظه ام وارد شده است یا خیر. سپس با سوزن به گوشه هایی از بدنم‏‎ ‎‏زد که ببیند فلج نشده باشم. پس از آزمایشات فوق از شدت خوشحالی و خنده و‏‎ ‎‏حرکات او فهمیدم که عمل موفقیت آمیز بوده است. با دکتر دیگری که به زبان انگلیسی‏‎ ‎‏صحبت می کرد و من جسته و گریخته از لابلای حرفهایشان موفقیت عمل را که دکتر‏‎ ‎‏تأکید می کرد «بسیار غیر منتظره است» متوجه شدم. دوران نقاهت چند روزه طی شد و‏‎ ‎‏سپس سالم راهی ایران اسلامی شدم. بعد برای عرض ادب و اظهار اخلاص به امام و‏‎ ‎‏اینکه خاک قدمش را توتیای چشمم نمایم به حضور مرجع و پیشوایم حضرت امام‏‎ ‎‏مشرف و بار دیگر دیدگانم را با نور جمالش منور نمایم. و علی رغم پیش بینی اطبا در‏‎ ‎‏ایران و اروپا که به استناد مدارک درمانی به من گفتند که دیگر مدت سه الی چهار ماه و‏‎ ‎‏یا مختصری بیشتر زنده نخواهم بود، به برکت دست یداللهی و دعای امام و زیارت با‏‎ ‎‏عظمت عاشورا تا این زمان مدت چهار سال و نیم است که در کمال صحت و سلامت‏‎ ‎‏به زندگی ادامه می دهم.‏‎[55]‎

قندها را تبرک کردند

‏یک روز آقای خلیلی که از افراد متدین و شاغل در هلال احمر است مضطربانه‏‎ ‎‏تلفن کرد که یکی از برادران بسیار خوب به نام آقای اکبری در جبهه مجروح و ترکش به‏‎ ‎‏مغزش اصابت کرده، حالش بسیار وخیم است. پزشکان به او جواب رد داده اند و از‏‎ ‎‏بهبود او مأیوسند. تنها امید، به خدا و دعای امام است. به این ترتیب، از حقیر مصرّانه‏‎ ‎‏خواست که چند حبه قند خدمت امام ببرم تا با دست امام، تبرک و به آن دعا بخوانند و‏‎ ‎

برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 3صفحه 179
‏برای بهبود مجروح دعا کنند. مقداری قند خدمت امام بردم و مطلب را به عرض‏‎ ‎‏رساندم. ایشان قندها را تبرک و به آنها دعا خواندند و سپس برای سلامتی او دعا کردند.‏‎ ‎‏وقتی به دفتر برگشتم، آقای خلیلی خود را به دفتر رسانده بود. قندها را گرفت و با عجله‏‎ ‎‏برگشت.‏

‏چند روز بعد، تلفن زد و ذوق زده و گریان، تشکر کرد و مژده داد که دوستش از‏‎ ‎‏خطر گذشته و پزشکان از بهبود او مبهوت شده اند. چند ماه بعد دوباره تلفن زد و ضمن‏‎ ‎‏تشکر مجدد، برای مجروح شفا یافته درخواست کارت برای تشرف و دستبوسی امام کرد‏‎ ‎‏که با نشاط و سلامت تشرف یافت.‏

‏ایشان برایم نقل کرد: فلان پزشک متخصص معروف که در جریان معالجۀ من بود‏‎ ‎‏و به طور قطع از بهبودم اظهار یأس کرده بود، بعد از این ماجرا با صراحت به من گفت:‏‎ ‎‏ما دکترها به معجزه اعتقاد نداریم، ولی وقتی، مثل شما را می بینیم که بعد از آن‏‎ ‎‏وضعیت، ناگهان همه چیز عوض می شود و بعد از چند روز، روی پای خود راه‏‎ ‎‏می روید، ناچار می شویم که به معجزه اعتقاد پیدا کنیم.‏‎[56]‎

از باقی مانده غذا شفا یافت

‏پسر من مهدی به همراه پسر خاله اش در عملیات حلبچه (والفجر 10) شرکت‏‎ ‎‏کردند. در این عملیات پسرم شهید و پسرخاله اش قطع عصب شد. او را بلافاصله به‏‎ ‎‏بیمارستان بردند که گفتند فایده ای ندارد و قطع نخاع می شود. بعد او را به بیمارستان‏‎ ‎‏امام حسین تهران آوردند. آنجا هم گفتند بی فایده است. متخصصین اعصاب در‏‎ ‎‏بیمارستان طالقانی هم او را که دیدند گفتند فایده ای ندارد، ایشان را ببرید یک‏‎ ‎‏آسایشگاه معلولین که فقط جراحتهای دیگرش خوب شود. بیمارستان شهدا گفتند او را‏‎ ‎‏عمل می کنیم اما فقط یک درصد احتمال موفقیت هست. ادرارش هم بند آمده بود.‏‎ ‎‏دکترهای بیمارستان لبافی نژاد گفتند: چند ماهی صبر کنید ممکن است مشکل ادرارش‏‎ ‎‏رفع شود ولی معالجۀ عصبش فایده ای ندارد. من به منزل برگشتم و دیدم مقداری از‏‎ ‎

برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 3صفحه 180
‏غذای امام توی کاسه باقی مانده است، آن را به قصد تبرک و شفا به بیمارستان بردم و‏‎ ‎‏به او دادم و به او جریان را گفتم و اضافه کردم که امیدوارم به برکت امام شفا پیدا کنی.‏‎ ‎‏او هم غذا را خورد. بعد از دو ساعت شفا پیدا کرد. هم مشکل ادرار او حل شد و هم‏‎ ‎‏پاهایش به مرور زمان قدرت حرکت پیدا کردند و او با آنها راه می رفت.‏‎[57]‎

هر شب به تو دعا می کردم

‏در ملاقاتی که پس از بیماریی که بدان مبتلا بودم با امام داشتم ایشان تصریح‏‎ ‎‏فرمودند: من هر شب به تو دعا می کردم و حقیر را مورد آن همه لطف و عنایت خود‏‎ ‎‏قرار دادند. پزشک معالج من بارها تأکید کرد که معالجه و بهبودی من بر اثر عنایت‏‎ ‎‏الهی و دعا بوده است که عقیدۀ ما این است که دعای امام در رأس همه دعاها بوده‏‎ ‎‏است.‏‎[58]‎

ناراحت نباش

‏فردی از فامیل ما به نام سید قاسم دچار یک نوع عارضه بود که اگر صدای تیر و‏‎ ‎‏تفنگ به گوش او می رسید اول تمام بدنش به خارج می افتاد و به شدت وحشت‏‎ ‎‏می کرد. سپس در بدنش تاولهایی پیدا می شد که وضع خیلی بدی پیدا می کرد. شبی که‏‎ ‎‏برای اولین مرتبه و جهت آزمایش همۀ ضد هواییهای جماران با هم شلیک کردند و امام‏‎ ‎‏وارد حسینیه شده بودند، دیدند که این شخص خیلی مضطرب و ناراحت است. لذا‏‎ ‎‏دست مبارکشان را روی سینۀ او گذاشته و فرمودند ناراحت نباشد. این شخص بعدها‏‎ ‎‏می گفت وقتی امام دستشان را روی سینه من گذاشتند ترس و وحشت من تمام شد و از‏‎ ‎‏آن لحظه به بعد دیگر چنین حالتی در مواقع بمبارانهای هوایی و پرتاب موشکها‏‎ ‎‏در من پیدا نمی شد و این فقط به برکت دست شفابخش امام بود.‏‎[59]‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 3صفحه 181
گویا می دانستند

‏گویا به امام الهام شده بود و ایشان می دانستند که در ماه خرداد رحلت می کنند‏‎ ‎‏چون در یکی از اشعارشان می فرمایند: انتظار فرج از نیمه خرداد کشم.‏‎[60]‎

راضی نیستم تعریف کنید

‏حاج احمد آقا چند روزی پس از رحلت امام از قول مادر گرامیشان نقل می کرد:‏‎ ‎‏حدود یک ماه و نیم قبل از عمل جراحی، امام خوابی دیدند و این خواب را برای‏‎ ‎‏همسرشان تعریف کردند و متذکر گشتند: «در زمان حیاتم، راضی نیستم برای کسی‏‎ ‎‏تعریف کنید.» امام خواب دیدند فوت کرده اند و حضرت علی(ع) ایشان را غسل و‏‎ ‎‏کفن کرده و برایشان نماز خوانده اند و سپس امام را در قبر گذاشته و از ایشان‏‎ ‎‏پرسیده اند حالا راحت شدید؟ امام عرض کرده اند: در سمت راستم خشتی است که‏‎ ‎‏ناراحتم می کند، در این موقع حضرت علی(ع) دستی به ناحیه راست بدن امام کشیدند‏‎ ‎‏و ناراحتی امام مرتفع گشت.‏‎[61]‎

با امام روبوسی کردند

‏یکبار خواب دیدم که من و آقای خمینی در خانه کعبه مشغول طواف بودیم و‏‎ ‎‏ناگهان متوجه شدم حضرت رسول(ص) به سرعت به من نزدیک می شوند. همین طور‏‎ ‎‏که حضرت نزدیک می شدند برای اینکه به آقای خمینی بی احترامی نکرده باشم، خودم را‏‎ ‎‏کنار کشیدم و به آقای خمینی اشاره کردم و گفتم: یا رسول الله! آقا از اولاد شما هستند.‏

‏حضرت رسول(ص) به آقای خمینی نزدیک شدند، با ایشان روبوسی کردند و بعد‏‎ ‎‏به من نزدیک شدند و با من روبوسی کردند و بعد لبهایشان را به روی لبهای من‏‎ ‎‏گذاشتند و دیگر برنداشتند و من از شدت شعف از خواب پریدم به طوری که داغی‏‎ ‎‏لبهای حضرت رسول(ص) را روی لبهایم هنوز حس می کنم.‏‎[62]‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 3صفحه 182
پیامبر امام را در آغوش گرفتند

‏یکی از دوستانم که از افراد مؤمن و مورد وثوق و عاشق امام است برایم نقل کرد‏‎ ‎‏در سال 64 مریضی در خانواده داشتند که از علاج او ناامید بودند توسط یکی از‏‎ ‎‏پاسداران آشنا که در بیت امام خدمت می کرد نیم خورده لیوان آب حضرت امام را‏‎ ‎‏گرفتند و به آن مریض دادند و او در میان بهت و حیرت خانواده شفا گرفت و این‏‎ ‎‏مسئله و نظایر آن از حضرت ایشان هیچ جای تعجبی نداشت.‏‎[63]‎

نمی توانستم عکسی بگیرم

‏یکی از دوستان از قول آقای فراهانی از اعضای بیت امام نقل می کرد: وقتی پیکر‏‎ ‎‏مطهر امام برای انجام مراسم غسل و تکفین به حیاط منزل کوچکی که محل ملاقاتهای‏‎ ‎‏ایشان با مردم و مسؤولین در طی مدت اقامتشان در جماران بود منتقل شد: وقتی بدن‏‎ ‎‏امام غسل داده می شد، هر چقدر سعی می کردم که با دوربین از پیکر امام عکس بگیرم‏‎ ‎‏با کمال ناباوری مشاهده می کردم که دوربین با اینکه هیچ نقصی نداشت قادر به‏‎ ‎‏عسکبرداری از جسد امام نیست و آخرالامر هم برغم چند بار تلاش نتوانستم از پیکر‏‎ ‎‏مطهر امام عکسی تهیه نمایم.‏‎[64]‎

با توسل به امام مشکلاتم حل می شود

‏من به عنوان کسی که در طول حیات امام در خدمت ایشان بوده ام و به عنوان یک‏‎ ‎‏خدمتگزار همواره مورد محبتشان قرار داشته ام، عرض می کنم که هم اکنون که چند سال‏‎ ‎‏از رحلت آن عزیز بزرگوار می گذرد. هر گاه در زندگیم مورد و مشکلی باشد به ایشان‏‎ ‎‏متوسل می شوم. و صادقانه می گویم مسایلم برطرف و مشکلاتم حل می شود و گاه که‏‎ ‎‏برای برخی امور از ایشان راهنمایی می خواهم، امام عزیز به این حقیر که افتخار‏‎ ‎‏خدمتگزاری به مرقد پاک و منورشان را دارم راه را نشان می دهند.‏1‎[65]‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 3صفحه 183

‎ ‎

برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 3صفحه 184

  • ـ خدیجه ثقفی (همسر امام) -  ندا -  ش 12 -  ص 11. ایشان به دلیل زندگی در تهران و عدم علاقه به زندگی در قم در ابتدا پاسخ صریحی به خواستگاری امام نداده بودند ولی پس از دیدن این خواب نظر مثبت دادند.
  • ـ آیت الله شهید صدوقی -  سرگذشتهای ویژه از زندگی امام خمینی -  ج 4 -  ص 117.
  • ـ حجةالاسلام و المسلمین علی دوانی -  امام خمینی در آئینۀ خاطره ها -  ص 135.
  • ـ حجةالاسلام و المسلمین احمد سالک کاشانی -  مصاحبه مؤلف.
  • ـ حجةالاسلام و المسلمین سید عبدالحسین امام -  مصاحبه مؤلف.
  • ـ آیت الله محمدهادی معرفت.
  • ـ حجةالاسلام و المسلمین سید مرتضی موسوی اردبیلی ابربکوهی -  مصاحبه مؤلف.
  • ـ آیت الله سید احمد نجفی -  مصاحبه مؤلف.
  • ـ آیت الله سید احمد نجفی -  مصاحبه مؤلف.
  • - این سفر قبل از تبعید امام بوده است.
  • ـ آیت الله سید احمد نجفی -  مصاحبه مؤلف.
  • ـ حجةالاسلام و المسلمین نصرالله شاه آبادی -  پا به پای آفتاب -  ج 4 -  ص 248.
  • ـ آیت الله حائری شیرازی -  پیام انقلاب -  ش 89 -  ص 25.
  • ـ حجةالاسلام و المسلمین سید حمید روحانی -  بررسی و تحلیلی از نهضت امام خمینی -  ج 2 -  ص 198.
  • ـ حجةالاسلام و المسلمین ناصری -  سرگذشتهای ویژه از زندگی امام خمینی -  ج 4 -  ص 126.
  • ـ آیت الله شهید صدوقی -  پیشین -  ص 118.
  • ـ حجةالاسلام و المسلمین محتشمی پور -  پا به پای آفتاب -  ج 3 -  ص 89.
  • ـ حجةالاسلام و المسلمین آشتیانی -  مرزداران -  ش 86 -  ص 11.
  • ـ حجةالاسلام و المسلمین سید محمدرضا سجادی اصفهانی -  سرگذشتهای ویژه از زندگی امام خمینی -  ج 6 -  ص 84.
  • ـ حجةالاسلام و المسلمین قرهی -  پیشین -  ج1 -  ص 8.
  • ـ حجةالاسلام و المسلمین محمدرضا رحمت.
  • ـ حجةالاسلام و المسلمین رحیمیان -  در سایه آفتاب -  ص 41.
  • ـ امید انقلاب -  ش 138 -  ص 60.
  • ـ حبیب الله عسکراولادی مسلمان -  پا به پای آفتاب -  ج 4 -  ص 360.
  • ـ مصطفی کفاش زاده -  پیشین -  ج 3 -  ص 73.
  • ـ حجةالاسلام و المسلمین سید محمد کوثری -  پا به پای آفتاب -  ج 5 -  ص 172.
  • ـ محمود مرتضایی فر -  پا به پای آفتاب -  ج 5 -  ص 197.
  • ـ حجةالاسلام و المسلمین مهدی کروبی -  امید انقلاب -  ش 103 -  ص 41.
  • ـ حجةالاسلام و المسلمین علی اکبر ناطق نوری -  پا به پای آفتاب -  ج 6 -  ص 77.
  • ـ همسر شهید مظلوم آیت الله دکتر بهشتی -  زن روز -  ش 871 -  ص 61.
  • ـ دکتر پورمقدس فصل صبر -  ص 212.
  • ـ سید رحیم میریان -  مصاحبه مؤلف.
  • ـ حجةالاسلام و المسلمین انصاری کرمانی -  مصاحبه مؤلف -  5 / 5 / 81.
  • ـ پابه پای آفتاب -  چاپ جدید -  ج 1 -  ص 64.
  • ـ مهندس سید محمد آقایی -  مصاحبه مؤلف.
  • ـ حجةالاسلام و المسلمین محمد اشرفی اصفهانی -  روزنامه کیهان -  23 / 7 / 64.
  • ـ حجةالاسلام و المسلمین ادیب -  روزنامه کیهان -  22 / 7 / 68.
  • ـ مرحوم حاج مهدی شریف نیا -  مصاحبه مؤلف.
  • ـ غلامعلی رجایی -  شریک صلوات -  ص 51.
  • ـ حجةالاسلام و المسلمین حسن ثقفی -  پا به پای آفتاب -  ج 1 -  ص 222.
  • ـ به نقل از یک خلبان -  ارمغان -  ش 11.
  • ـ حجةالاسلام و المسلمین محمدرضا سجادی اصفهانی -  سرگذشتهای ویژه از زندگی امام خمینی -  ج 6 -  ص 85.
  • ـ حجةالاسلام و المسلمین امام جمارانی -  پا به پای آفتاب -  ج 2 -  ص 54.
  • ـ شهید قاسمعلی کبیری -  روزنامه سلام -  15 / 8 / 73.
  • ـ حجةالاسلام و المسلمین سید محمدرضا سجادی اصفهانی -  سرگذشتهای ویژه از زندگی امام خمینی -  ج 6 -  ص 85.
  • ـ مرحوم استاد محمد علی مردانی -  مصاحبه مؤلف.
  • ـ حجةالاسلام و المسلمین حسن ثقفی -  پا به پای آفتاب -  ج 1 -  ص 221.
  • ـ حجةالاسلام و المسلمین آشتیانی -  پاسدار اسلامی -  ش 93 -  ص 30.
  • ـ نعمت الله سلیمانی -  مصاحبه مؤلف.
  • ـ حسین شهرزاد -  شاهد -  ش 186 -  ص 7.
  • ـ سردار سرتیپ پاسدار علی فضلی -  امام و دفاع مقدس -  ص 110.
  • ـ غلامرضا عالی -  شاهد -  ش 19 -  ص 73.
  • ـ مجید دولابی -  امید انقلاب -  ش 213 -  ص63.
  • ـ حجةالاسلام و المسلمین علی اکبر آشتیانی -  مرزداران -  ش 86 -  ص 10.
  • ـ حجةالاسلام و المسلمین سیدتقی موسوی درچه ای -  شاهد -  ش 195 -  پا به پای آفتاب -  ج 4  ص 75 تا 81.
  • ـ حجةالاسلام و المسلمین رحیمیان -  در سایه آفتاب -  ص 167.
  • ـ سید رحیم میریان -  مصاحبه مؤلف.
  • ـ آیت الله آذری قمی -  روزنامه کیهان -  28 / 3 / 66.
  • ـ حجةالاسلام و المسلمین امام جمارانی -  پا به پای آفتاب -  ج 2 -  ص 55.
  • ـ حمید انصاری -  مصاحبه رادیویی.
  • ـ پلیس انقلاب -  ش 100 -  ص 16.
  • ـ آیت الله شهید مرتضی مطهری -  روزنامه رسالت -  11 / 2 / 73.
  • ـ حجت الاسلام و المسلمین حسین انصاریان -  صحیفه دل -  ج 1 -  ص 24.
  • ـ غلامعلی رجایی.
  • 1 ـ حجةالاسلام و المسلمین انصاری کرمانی -  مصاحبه مؤلف.