فصل ششم: کرامات
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 3صفحه 137
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 3صفحه 138
اینها امامان من هستند
قبل از ازدواج با امام من خوابهای متبرک می دیدم، خواب هایی می دیدم که فهمیدم این ازدواج مقدر است. آن خوابی که دفعۀ آخری دیدم و کار تمام شد حضرت رسول(ص) امیرالمؤمنین(ع) و امام حسن(ع) را در یک حیاط کوچکی دیدم که همان حیاطی بود که بعدها امام برای عروسی آن را اجاره کردند. همان اتاقها با همان شکل و شمایل که در خواب دیده بودم. حتی پرده هایی که بعداً برایم خریدند همان بود که در خواب دیده بودم. آن طرف حیاط که اتاق مردانه بود پیامبر(ص) و امام حسن(ع) و امیرالمؤمنین(ع) نشسته بودند و در این طرف حیاط که اتاق عروس شد من بودم و پیرزنی با یک چادر که شبیه چادر شب بود و نقطه های ریزی داشت و به آن چادر لکی می گفتند. پیرزن ریزنقشی بود که او را نمی شناختم و با من پشت در اتاق نشسته بود. در اتاق شیشه داشت و من آن طرف را نگاه می کردم. از او پرسیدم: «اینها چه کسانی هستند؟» پیرزن که کنار من نشسته بود گفت: «آن روبرویی که عمامۀ مشکی دارد پیامبر(ص) است. آن مرد هم که مولوی سبز دارد و یک کلاه قرمز که شال بند به آن بسته شده (و آن زمان مرسوم بود در نجف هم خدام به سر می گذاشتند) امیرالمؤمنین(ع) است.» این طرف هم جوانی بود که عمامه مشکی داشت و پیرزن گفت که: «این امام حسن(ع) است.» من گفتم: «ای وای این پیامبر(ص) است و این امیرالمؤمنین(ع) است» و شروع کردم به خوشحالی کردن. پیرزن گفت: «تویی که از اینها بدت می آید!!» من گفتم: «نه، من که از اینها بدم نمی آید؟ من اینها را دوست دارم.» آن وقت گفتم:
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 3صفحه 139
«من همۀ اینها را دوست دارم، اینها پیامبر من هستند، امام من هستند. آن امام دوم من است، آن امام اول من است» پیرزن گفت: «تو که از اینها بدت می آید!» اینها را گفتم و از خواب بیدار شدم. ناراحت شدم که چرا زود از خواب بیدار شدم. صبح برای مادربزرگم تعریف کردم که من دیشب چنین خوابی دیدم. مادربزرگم گفت: «مادر! معلوم می شود که این سید حقیقی است و پیامبر و ائمه از تو رنجشی پیدا کرده اند. چاره ای نیست این تقدیر توست.
ناگهان دیدیم آبی جاری شد
ما مسافرتهایی را با امام داشته ایم و خدا می داند در مسافرت مشهد اخلاق پدرانه ای نسبت به ما مبذول داشتند که هر وقت یادمان می آید شرمنده آن روزگارهایی هستیم که در خدمتشان مشرف بودیم. در آن زمان قسمتهایی از ایران را دولتهای آمریکا و انگلستان و شوروی اشغال کرده بودند. وقتی از مشهد بر می گشتیم، روسها برای بازرسی جلو ماشین ما را گرفتند، همگی پیاده شدیم و چون امام از اول تکلیف، مراقب تهجد و نماز شب بودند و این عمل صددرصد از ایشان ترک نشده بود بعد از پیاده شدن خواستند که نماز شب بخوانند. آنجا هم که وسط بیابان بود و آبی وجود نداشت. یک وقت نگاه کردیم دیدیم که آبی جاری است، ایشان آستین بالا زدند و وضو گرفتند. بعداً نفهمیدم که آب بود یا نبود، به هر حال ما در آن سفر کرامتی از ایشان دیدیم.
من باید آتش را خاموش کنم
در قم جلسه ای به نام هیأت مدرسین تشکیل شده بود که در آن بزرگان و علما و فضلا گرد می آمدند و دربارۀ صدور اعلامیۀ آقایان و چاپ و انتشار آنها در سراسر کشور گفتگو می کردند و تصمیم می گرفتند. بعضی از حاضران این جلسه عقیده داشتند امام خیلی تند و داغ عمل می کند و از آن بیم داشتند که دیگر مراجع نتوانند با
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 3صفحه 140
ایشان کنار بیایند، این را بعضی از خود آنها هم گفته بودند. از این رو بعضی گفتند: خوب است یکی از ما این مطلب را به آقای خمینی بگوید و پاسخ بیاورد. شهید سید محمدرضا سعیدی گفت من رفتم و همین را به آقای خمینی گفتم، ایشان به من فرمودند: «من خوابی دیده ام که آتشی روشن شده و انگار تمام ایران را که به صورت نقشۀ جغرافیا می دیدم در برگرفته است. هر چه فریاد کشیدم بیایید کمک کنید آتش را خاموش کنیم. کسی نیامد، خودم عبایم را درآوردم و بقدری به آتش زدم، و آب به روی آن ریختم که با زحمت توانستم آن را خاموش کنم. شهید سعیدی گفت: حاج آقا افزودند: من این خواب را این طور تعبیر می کنم که این بلوا ادامه دارد و به آسانی پایان نمی یابد. شعله آتشی روشن شده و همهۀ کشور را فرا می گیرد، و تنها من هستم که باید این آتش را خاموش کنم. حال هر کدام از آقایان که می خواهند با من باشند و هر کس نخواست نباشد.
آشیخ محمود ناراحت نباش
مرحوم پدرم تعریف می کرد: «قبل از فاجعه پانزده خرداد شبی در خواب دیدم که درخت بسیار بزرگی بر روی کره زمین قرار دارد که شاخه های آن درهم فرو رفته اند و آنقدر این درخت ارتفاع دارد که سر به فلک کشیده و به زحمت می شود بالای آن را مشاهده کرد. در زیر آن درخت تن تن از علمای بزرگ از جمله امام را دیدم که به نوبت گرد این درخت می چرخیدند و از آن محافظت می کردند. من برای تهیه آذوقه به جایی رفته بودم. وقتی برگشتم دیدم درخت به خون آلوده شده و شاخه های آن خونین است و مانند جراحتی که به دستی وارد شود، شاخه های آن را دستمال پیچی کرده اند. نگران و ناراحت به امام که روی یک صندلی می نشستند و صندلی ایشان هم وارونه شده بود رسیدم و ابراز نگرانی نمودم.» امام ناراحتی و عصبانیت مرا که دیدند متواضعانه و آرام دست به شانه من زده و فرمودند: «آشیخ محمود اینها بنا داشتند تیشه به ریشه این درخت بزنند و آن را از ریشه درآورند ولی خدا نخواست. این جراحتها چیزی نیست و خوب خواهند شد، شما نگران نباش.» از خواب بیدار شدم بعدها قضیه ماجرای پانزده
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 3صفحه 141
خرداد و بعد از دستگیری امام و حصر ایشان در قیطریه پیش آمد. پس از آزادی با جمعی از علما خدمت ایشان شرفیاب شدیم. نزدیکیهای ظهر بود. امام فرمودند:«برای ناهار بمانید.» اجابت کردیم. لحظاتی گذشت، دیدم بدون اینکه من چیزی به امام بگویم یا به امام ناراحتی خودم را به دلیل دستگیری ایشان در قضیه پانزده خرداد اظهار کنم و باز بدون اینکه چیزی از خواب خود را به ایشان گفته باشم، امام به سمت من تشریف آورده دستشان را روی شانه من زدند _ درست به همان حالتی که در خواب دیده بودم ـ و همان جمله را فرمودند که: «آشیخ محمود ناراحت نباش اینها بنا داشتند که تیشه به ریشۀ این درخت بزنند و آن را از ریشه درآورند ولی خدا نخواست».
انگشترشان را به من دادند
پس از اینکه امام از حصر قیطریه به قم بازگشتند دسته دسته ارادتمندان ایشان به محضرشان شرفیاب می شدند. منزل امام به محل دیدار اقشار مختلف مردم و علما تبدیل شده و امام در یکی از اتاقها نشسته بودند و به تفقد از دیدار کنندگان می پرداختند. من هم از اهواز حرکت کرده خود را به قم رساندم و خدمت ایشان مشرف شدم. پس از اینکه دستشان را بوسیدم، در گوشه ای نشستم. به هنگام بوسیدن دست امام چشمم به انگشتر زیبایی افتاد که در دست ایشان بود. با خود گفتم کاش امام این انگشتر را به من هدیه می کردند. هنوز چند لحظه از این فکر نگذشته بود که آقا پس از اظهار محبت به بنده اشاره کردند که بیایید من هم امتثال کرده جلو رفتم. آقا انگشترشان را از دست باز کردند و به من مرحمت فرمودند که الآن هم این انگشتر بعنوان یادگاری از امام نزد من است.
تفأل به قرآن
وقتی امام در نجف درس را شروع کردند درسشان شلوغ شده طلبه های زیادی به درس آمدند، ما کمی صبر کردیم، افرادی که صرفاً برای تأیید امام آمده بودند دیگر
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 3صفحه 142
نیامدند و درس را خلوت کردند. آن عده از بزرگانی که شایستگی فهم و درک مطالب را داشتند باقی ماندند. بنده به قرآن تفألی زدم که بروم محضر ایشان، البته این صرفاً یک تفأل بود والاّ من قاطع بودم که بروم، این آیه آمد: «و لا تأیسوا مِنْ رَوْحِ الله» این از عجایب اتفاق بود که برای رفقا گفتم، آنان هم خیلی تعجب کردند.
دومین شخصیت عالم
مرحوم پدرم نقل می کردم وقتی امام به نجف تشریف آوردند شبی در خواب دیدم در مسجد خضرای نجف هستم، و امام صادق(ع) روی منبر نشسته و در حال صحبت هستند و در این اثنا مرحوم حاج آقا مصطفی وارد شد به محض ورود، امام(ع) از جای خود بلند شده روی منبر ایستادند و فرمودند: فرزند دومین شخصیت عالم آمدند.
مبادا امام را مقایسه کنی
کسی بود در نجف که من با او تماس داشتم. اسم ایشان حاج سید رشید بود او در کوچه ای که منزل امام قرار داشت اسباب و ظروف منزل می فروخت. هر وقت که من در مغازه او می نشستم و امام از جلوی مغازۀ او رد می شدند خیلی با اعجاب از امام یاد می کرد و به عبارت خاص عربی خودش می گفت فلانی، مبادا امام را با بقیه آقایان مراجع و علما یک جور نگاه بکنی. ایشان را با آنها مقایسه نکن چون امر امام با امر بقیه دوتاست و ایشان یک وقتی به ایران بر می گردد و شاه از ایران می رود و زمام امور ایران به دست ایشان خواهد افتاد.
پدرت به ایران باز می گردد
یک مرد عامی در قم به نام مشهدی رجب بود که اهل بروجرد بود و برای نماز فرش پهن می کرد ولی خیلی فرد روشن و صاحب کرامتی بود. لذا چون به مردم معلوم شده بود
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 3صفحه 143
که ایشان اهل کرامت است ناچار شده بود به مسجد جمکران برود و آنجا گمنام زندگی کند. یک شب به اتفاق مرحوم حاج آقا مصطفی برای دیدن ایشان به جمکران رفتیم ایشان از فوت مرحوم حاج آقا مصطفی در حضور خود او خبر داد و به آقا مصطفی گفت که پدر شما به ایران باز می گردند و همه کارها به دست ایشان خواهد افتاد. (که همۀ این عبارات را به زبان عوامی خودش تعریف می کرد) وقتی مرحوم حاج آقا مصطفی به گونه ای که عدم قبول او را می نمایاند صورتش را برگرداند. او به ایشان گفت تو این حرفها را قبول نمی کنی دلیل آن هم این است که زودتر از این قضایا فوت می کنی و با سکته هم از دنیا می روی او در آن شب حتی به سال فوت آقا مصطفی هم اشاره کرد که برای ما بسیار تعجب آور بود، چون بعداً همه مسایل او درست از آب درآمد.
ایشان را مردی بزرگ یافتم
در نجف مرحوم آیت الله حاج شیخ عباس قوچانی که پدر زن اینجانب بود بعضی از مسایلی را که می خواست برای امام رخ بدهد. از قبل می دانست و به من هم می گفت. من به ایشان عرض کردم شما از کجا این مسایل را می دانید؟ ایشان قضیه ای را نقل کردند که: ما در خدمت مرحوم آیت الله حاج سید علی قاضی که استاد اخلاق بزرگانی مانند آقای بهجت، مرحوم آقای قوچانی، مرحوم آقای میلانی و... بودند حاضر بودیم. هر روز به محضر ایشان می رفتیم و استفاده می کردیم. یک روز دو نفر از شاگردهایی که هر روز به محضر مرحوم قاضی مشرف می شدند خبر دادند که آقای حاج آقا روح الله خمینی (امام در آن زمان به این لقب معروف بودند) به نجف آمده اند و می خواهند با شما ملاقات کنند. ما که سمت شاگردی امام را داشتیم خوشحال شدیم که در این ملاقات استاد ما (حضرت امام) در حوزه قم معرفی می شود. چون اگر شخصی مثل مرحوم قاضی ایشان را می پسندید برای ما خیلی مهم بود. روزی معین شد و امام تشریف آوردند ما هم در کتابخانه آقای قاضی نشسته بودیم وقتی امام
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 3صفحه 144
به آقای قاضی وارد شدند به ایشان سلام کردند. روش مرحوم آقای قاضی این بود که هر کس به ایشان وارد می شد جلوی او _ هر کس که بود _ بلند می شد و به بعضی هم جای مخصوصی را تعارف می کرد که بنشینند ولی وقتی امام وارد شدند آقای قاضی جلوی امام بلند نشدند و هیچ هم به ایشان تعارف نکردند که جایی بنشینند امام هم در کمال ادب دو زانو دم در اتاق ایشان نشست. طلاب و شاگردان امام که در آن جلسه حاضر بودند ناراحت شدند که چرا مرحوم آقای قاضی در برابر این مرد بزرگ و فاضل و وارسته حوزه قم بلند نشدند. آن دو نفری که معرف امام به آقای قاضی بودند هم وارد شدند و در جای همیشگی خودشان نشستند. بیش از یک ساعت مجلس به سکوت تام گذشت و هیچ کس هم هیچ صحبتی نکرد. امام هم در تمام این مدت سرشان پایین بود و به دستشان نگاه می کردند. مرحوم قاضی هم همینطور ساکت بودند و سرشان را پایین انداخته بودند. بعد از این مدت ناگهان مرحوم قاضی رو کردند به من و فرمودند آقای حاج شیخ عباس (قوچانی) آن کتاب را بیاور. من به تمام کتابهای ایشان آشنا بودم چون بعضی از این کتابها را شاید صد مرتبه یا بیشتر خدمت آقای قاضی آورده بودم و مباحثی را که لازم بود بررسی کرده بودم. تا ایشان گفتند آن کتاب را بیاور من دستم بی اختیار به طرف کتابی رفت که تا آن وقت آن کتاب را در آن کتابخانه ندیده بودم حتی از آقای قاضی نپرسیدم کدام کتاب. مثلاً کتاب دست راست، دست چپ، قفسه بالا. همانطور بی اراده دستم به آن کتاب برخورد آن را آوردم و آقای قاضی فرمودند آن را باز کن. گفتم آقا چه صفحه ای را باز کنم؟ فرمودند هر کجایش که باشد من هم همین طوری کتاب را باز کردم دیدم که آن کتاب به زبان فارسی است و لذا بیشتر تعجب کردم. چون طی چند سالی که من در خدمت آقای قاضی بودم این کتاب را حتی یک مرتبه هم ندیده بودم حتی جلد آن را هم ندیده بودم کتاب را که باز کردم دیدم اول صفحه نوشته شده حکایت. گفتم آقا نوشته شده حکایت. فرمود، باشد بخوان. مضمون آن حکایت آن بود که یک مملکتی بود که در آن مملکت سلطانی حکومت می کرد. این سلطان به جهت فسق و فجور و معصیتی که از ناحیه خود و خاندانش در آن مملکت رخ داد به تباهی دینی کشیده شد و فساد در آنجا رایج شد عالم بزرگوار و مردی روحانی و الهی علیه آن سلطان قیام کرد. این مرد روحانی هر چه آن سلطان را
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 3صفحه 145
نصیحت کرد به نتیجه ای نرسید لذا مجبور شد علیه سلطان اقدام شدیدتری بکند. پس از این شدت عمل، سلطان آن عالم دینی را دستگیر و پس از زندان او را به یکی از ممالکت مجاور تبعید کرد. بعد از مدتی که آن عالم در مملکتی که در مجاور مملکت خودش بود در حال تبعید به سر می برد آن سلطان مجدداً او را به مملکت دیگری که اعتاب مقدسه (قبور ائمه اطهار) در آن بودند تبعید کرد. این عالم مدتی در آن شهری که اعتاب مقدسه بود زندگی کرد تا اینکه اراده خداوند بر این قرار گرفت که این عالم به مملکت خود وارد شد و آن سلطان فرار کرد و در خارج از مملکت خود از دنیا رفت و زمام آن مملکت به دست آن عالم جلیل القدر افتاد و به تدریج به مدینه فاضله ای تبدیل شد و دیگر فساد تا ظهور حضرت بقیةالله به آن راه نخواهد یافت. مطلب که به اینجا رسید حکایت هم تمام شد. عرض کردم آقا حکایت تمام شد، حکایت دیگر هم هست فرمود: کفایت می کند کتاب را ببند و بگذار سر جای خودش. گذاشتم. همۀ ما که هنوز از حرکت آقای قاضی ناراحت بودیم که چرا جلوی امام بلند نشدند بیشتر متعجب شدیم و پیش خود گفتیم که چرا به جای اینکه ایشان یک مطلب عرفانی، فلسفی و علمی را مطرح کنند که آقای حاج آقا روح الله آن را برای حوزه قم به سوغات ببرند فرمودند حکایتی خوانده شود. نکته مهمی که در برخورد آقای قاضی با امام خیلی مهم بود این است که آن دو نفری که امام را همراهی می کردند وقتی از جلسه بیرون آمدند چون این برخورد آقای قاضی با امام برای آنها خیلی سنگین بود به امام عرض کردند: آقای قاضی را چگونه یافتید؟ امام بی آنکه کوچکترین اظهار گله ای حتی با اشاره دست یا چشم بکنند، سه بار فرمودند: من ایشان را فردی بسیار بزرگ یافتم. بیشتر از آن مقداری که من فکر می کردم. این عبارت امام نشان می داد که کمترین اثری از هوای نفس در امام نبود. چون هر کس در مقام و موقعیت علمی ایشان در حوزه قم بود و با او این برخورد و کم توجهی می شد اقلاً یک سر و دستی تکان می داد که با این حرکت می خواهد بگوید برای من این مهم نیست ولی آن حرکات آقای قاضی (که قطعاً حساب شده و شاید برای امتحان و اطلاع از قدرت روحی امام بود) کوچکترین اثری در ایشان ایجاد نکرد که نفس امام را به حرکت وادارد و این خیلی قدرت می خواهد که ایشان نه تنها با آقای قاضی مقابله به مثل نکردند بلکه به او تعظیم هم نمودند و ما در
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 3صفحه 146
تمام ابعاد و حالات امام (اعم از حالات چشم و سکنات ایشان) به حقیقت دریافتیم که این مطلب را که در مورد آقای قاضی می فرمایند از روی صدق و صداقت است. برعکس ما که تمام وجودمان بسته به تعارفات بی پایه و ساختگی است، امام تمام این حالات نفسانی را پی کرده و در خود کشته بودند. این قضیه مربوط به قبل از جریان پانزده خرداد است که امام به ایران بازگشتند و به قم آمدند. هر کس از فضلا و طلاب از امام در مورد آقای قاضی می پرسیدند ایشان بسیار از او تجلیل می نمودند و می فرمود کسانی که در نجف هستند باید از وجود ایشان خیلی استفاده بکنند.
بعدها مرحوم آقای قوچانی در جریان مقدمات انقلاب هر حادثه ای که پیش می آمد می فرمود این قضیه هم در آن حکایت بود بعد مکرر می گفتند که آقای حاج آقا روح الله قطعاً به ایران باز می گردند و زمام امور ایران به دست ایشان خواهد افتاد. لاجرم بقیه چیزها هم تحقق پیدا خواهد کرد و هیچ شکی در این نیست. لذا پس از پیروزی انقلاب که امام به قم آمدند مرحوم قوچانی از اولین کسانی بود که به ایران آمد و با امام بیعت کرد.
این جریانها واقع خواهد شد
قبل از تشریف فرمایی امام به نجف، شبی خواب دیدم که در ایران آشوب و جنگ است به خصوص در خوزستان سر تمام نخلهای خرما یا قطع شده یا سوخته بود و در این جنگ یکی از نزدیکان من شهید شده بود. جنگ که خیلی طولانی شده بود با پیروزی ایران تمام شد. در تمام مدت خواب من چنین تصور می کردم که جنگ میان حضرت سیدالشهدا(ع) و دشمنان اوست. وقتی که جنگ تمام شد، پرسیدم: «آقا امام حسین(ع) کجایند؟»
طبقه بالای ساختمانی را نشان دادند که دو اتاق داشت. یکی در سمت راست و دیگری در سمت چپ. من به آنجا رفتم و خدمت حضرت سیدالشهدا(ع) مشرف شدم و عرض ادب کردم.
در همین حین از خواب بیدار شدم. پس از تشریف فرمایی امام به نجف، این
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 3صفحه 147
خواب را برای ایشان تعریف کردم. ایشان تبسمی کرده و فرمودند: «این جریانها واقع خواهد شد.» عرض کردم: «چطور آقا؟!» فرمودند: «بالاخره معلوم می شود این بساط!» من دوباره اصرار کرد و سرانجام ایشان فرمودند: «من یک نکته به تو می گویم ولی باید تا زمانی که من زنده هستم، جایی بیان نشود. زمانی که در قم در خدمت مرحوم والدت بودم بسیار به ایشان علاقه داشتم. به طوری که تقریباً نزدیکترین فرد به ایشان بودم و ایشان هم مرا نامحرم نسبت به اسرار نمی دانستند. روزی برای من مسیر حرکت و کار را بیان کردند. حالا ابتدا زود است و تا آن زمان که این مسیر شروع شود، زود است، اما می رسد.»
این حرف امام تا وقوع انقلاب و پس از آن و نیز جنگ ایران و عراق به یاد من نماند، یعنی اصلاً آن را فراموش کرده بودم. تا اینکه زمان جنگ فرا رسید. در طول جنگ من بارها به جبهه رفتم و همین هم باعث شد که خدمات ناقابلی را هم انجام دادم. در یکی از این سفرها بود که ناگهان چشمم به نخلستانهایی افتاد که سرهای نخلها قطع شده و یا سوخته بودند. در آن زمان به یاد همان خواب افتادم و صحبتهایی که امام در خصوص آن فرموده بودند. اوضاع تقریباً همان طور که دیده بودم، پیش رفت تا اینکه در اردیبهشت 1363 برادرم حاج آقا مهدی به شهادت رسید و دوباره به یادم آمد که حضرت امام فرموده بودند که تمام جریانهای خواب من اتفاق خواهند افتاد.
الامان یا صاحب الزمان
در سنۀ 52 یا 54 روزی در زندان چشمهایم را بسته بودند و دورۀ بازجویی طولانی داشتم. در آن روزهای خاص شبی حالم خیلی سخت بود، مجلسی را دیدم که امام در آنجا درس می دادند و صحبت می کردند و روحانیون هم زیاد بودند. سیّدی وارد شد امام جلوی او راست او راست قامت روی منبر ایستاد و سه بار فرمود: «الامان، الامان، الامان، یا صاحب الزمان.» من متوجه شدم آن فرد وجود مقدس حضرت امام زمان(عج) بوده. از فردای آن شب روش بازجویی عوض شد یکی از صلحا گفت که امام برایت امان
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 3صفحه 148
گرفته است، یعنی وساطت کرده بود نزد حضرت و نقش داشته در آن تغییر و تحول.
آوردن این مطلب را مصلحت نمی دانم
وقتی امام در مورد نهضت دانشجویی آذرماه 49 به مناسبت فرا رسیدن ایام حج پیامی دادند و فرمودند که اطلاعیه را به عربی ترجمه کنید و ترجمۀ عربی آن را چاپ کنید و به مکه بفرستید. هنوز پیام ایشان از زیر چاپ بیرون نیامده بود که امام مرا با فوریت فرا خوانده و فرمودند: «چون احتمال دارد برای ناشرین اعلامیه در موسم حج گرفتاری پیش بیاید و از طرف رژیم سلطنتی حجاز دستگیر شوند مطلبی را که علیه اساس سلطنت و پادشاهی در این اعلامیه آورده ایم به مصلحت نمی دانم، چون ممکن است برای آنهایی که در رابطه با پخش این اعلامیه در حجاز دستگیر می شوند خطر جانی به همراه داشته باشد و رژیم سعودی آنها را به اتهام قیام بر ضد نظام سلطنتی گردن بزند و از این رو آن چند جمله ای را که اساس سلطنت را نفی می کند حذف کنید.» امام وقتی با اصرار من مبنی بر عدم حذف این جمله مواجه شد وعده داد در فرصتی دیگر نظر خود را صریحاً در مورد رژیم پادشاهی اعلام نمایند، آن جمله این بود که اساساً اسلام با اساس شاهنشاهی مخالف است. هر کس سیرۀ رسول خدا را در وضع حکومت مطالعه کند می فهمد که اسلام آمده است این کاخهای ظلم شاهنشاهی را خراب کند. شاهنشاهی از کثیف ترین و ننگین ترین نمونه ارتجاع است.
دوستان ما را گردن می زنند
سال 50 _ 51 امام اعلامیه ای در مورد جنبشهای 2500 ساله که قرار بود در ایران انجام شود نوشتند. قرار شد اعلامیه جاسازی شده از طریق سوریه به عربستان برود. نیمه شب امام اعلامیه را خواستند و جمله «رژیم سلطنتی منفورترین رژیمهاست و حتی در زمان پیغمبر(ص) هیچ نوع سازشی با حکومت های اسلامی ندارد» را از اعلامیه حذف کردند. از امام سؤال شد چرا این جمله را برداشتید؟ فرمودند: «این جمله
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 3صفحه 149
باعث می شود دوستان ما را در عربستان گردن بزنند.» بعد اعلامیه در سطح وسیعی در مکه و مدینه و منی پخش شد و من دستگیر شدم و به زندان افتادم. اعلامیه را که آوردند دیدم زیر جملاتی که بر علیه آمریکا و حکومتهای عربی و عربستان بود خط قرمز کشیده بودند و من یک مرتبه متوجه شدم که چه خوب شد امام آن عبارت را حذف کردند و الاّ حتماً ما را می کشتند.
صلاح تو نیست که بگیرم
یکی از تجار ایرانی در زمانی که دولت طاغوت هر کسی را که به نجف و دیدار امام می رفت تعقیب می کرد پول هنگفتی با خود به نجف آورده بود که به عنوان سهم امام به ایشان بدهد. دولتی ها هم از این امر خبر داشتند. آن تاجر خدمت امام رسید و گفت که این پولا بابت سهم امام(ع) است و از ایران آورده ام که به شما تقدیم کنم تا مصرف حوزۀ علمیه نمایید. امام قبول نکردند. آن تاجر گفته بود که آقا من از راه دور این پول را آورده ام و مخصوص شماست. امام فرمودند: «صلاح تو نیست که من این پول را از تو بگیرم، ببر خدمت یکی دیگر از مراجع بده و از ایشان رسید بگیر.» اصرار آن فرد هیچ اثری در امام نکرد و لذا پول را به منزل مرجع دیگری برد و رسید هم گرفت. رژیم شاه پس از بازگشت او را در مرز به این عنوان که برای امام در نجف پول زیادی برده دستگیر کرد. آن تاجر گفته بود که من یک شاهی هم پول به ایشان نداده ام و به شخص دیگری دادم و بعد رسید پول را از جیبش درآورده و به آنها ارایه داده بود. اگر امام پول را از ایشان گرفته و رسید داده بود شاید تا آخر عمر در گوشه زندان می ماند و شکنجه می شد.
مسافرتت طولانی می شود
امام در سال 57 که منزلشان از طرف بعثی ها محاصره و رابطه مردم با ایشان قطع شد می خواستند از نجف هجرت کنند. یاسر عرفات در آن زمان نامه ای به امام نوشته
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 3صفحه 150
بود که امام در جواب نامه او، نامه ای نوشته بودند. این نامه را باید شخصی برای عرفات به لبنان می برد. در رابطه با هجرت امام بنا شد من بروم لبنان و صحبت کنم که شرایط سوریه برای اقامت امام چگونه است. نامه را که آماده شده بود به من دادند برای خداحافظی خدمت امام رسیدم. ظاهراً در آن جلسه کسی نبود و خودم تنها بودم. عرض کردم امروز من عازم سفر هستم، مسافرتی به سوریه و لبنان. قاعدتاً هر وقت ما می خواستیم به سفر برویم خدمت امام می رسیدیم و دستشان را می بوسیدیم و امام دعایی می کردند. اما این بار امام تبسمی کرده و فرمودند: «مثل اینکه سفر شما این بار طولانی بشود.» عرض کردم «نه، علی القاعده نامۀ حضرتعالی است که باید برسانیم. شاید دو یا سه روز دیگر برگردم.» ایشان سکوت کردند. این مسأله برای من خیلی تازه گی داشت که امام فرمودند سفر شما طولانی می شود. خلاصه ما حرکت کردیم به طرف بغداد با برادرمان آقای فردوسی پور. بنا بود آقای دعایی هم بیاید و یک سری مدارک را به ما بدهد که به سوریه ببریم. وقتی وارد فرودگاه شدیم آن ساکی را که همراه داشتم دادم به مسؤولینش که ببرند در هواپیما و منتظر ساعت پرواز بودیم؛ اما از همان اول دیدیم که وضع فرودگاه غیرعادی است. آن روز تمام مسؤولین فرودگاه لباس شخصی داشتند و مشخص بود که از سازمان امنیت عراق هستند. یکی از مأمورین امنیتی عراق آمد و گفت: «کدام یک از شما مسافر هستید؟» گفتم: «من مسافرم» گفت: «با من بیا» ما بلند شدیم آمدیم. بلیط هواپیما را گرفتند و فرستادند از هواپیما ساک ما را برگرداندند و ساک راخالی کردند و اوراق را درآوردند. بعد ما را بردند طبقه دوم فرودگاه که مرکز سازمان امنیت عراق بود. در آنجا نشستیم و یکی دو ساعت با ما صحبت کردند. سپس گذرنامه ما را با یک کاغذی آوردند و گفتند زیر این کاغذ را امضا کن. گفتم: «این چیست؟» گفت: «بخوان». خواندم دیدم نوشته است که شما الی الابد ممنوع الدخول به عراق هستید! در آن کاغذ از من التزام می گرفتند که دیگر وارد عراق نشوم و اگر وارد عراق شدم خودم مسؤول هستم. من اولش یک مقدار پافشاری کردم که امضا نکنم، ولی امضا را از من گرفتند. آنجا بود که یک مرتبه متوجه آن فرمایش امام شدم که به من فرمودند مثل اینکه مسافرت شما این بار خیلی طولانی بشود.
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 3صفحه 151
می بینم بر می گردد
سالی بود که قصد رفتن به حج را داشتم، نمایندگی امام در این سفر حج را حجةالاسلام و المسلمین خوئینی ها به عهده داشت. پیش از آغاز سفر حاج احمد آقا از امام نقل کردند که ایشان فرموده اند: «می بینم که آقای خوئینی ها بر می گردند» زمانی که مدینه دوم بودیم عمال سعودی شب هنگام وحشیانه به بعثه امام حمله کردند صحبتها و مشاجرات به جایی نرسید و در نهایت فردای آن روز در ساعت یک بعدازظهر اعضای بعثه را سوار اتومبیل کرده به فرودگاه برده و با یک فروند هواپیمای نظامی ما را به فرودگاه جده بردند و از آنجا هواپیمایی که قبلاً آماده پرواز شده بود ما را به مشهد برد و بعد هم به تهران برگشتیم.
شما در فرودگاه مسأله ای داشتید؟
ما در ضمن سالهایی که در خدمت امام بودیم چیزهایی را می توانیم به عنوان کرامت از ایشان یاد کنیم، از جمله اینکه در آن روزها ورود پول به عراق خیلی سخت بود. یکی از علمای اصفهان گفت من یک مبلغی را آوردم شام و از طریق شام وارد بغداد شدم. در فرودگاه دیدم همه جا را می گردند. خیلی مضطرب و ناراحت شدم و متوسل به حضرت موسی بن جعفر(ع) شدم. گفتم آقا من این مبلغ را دارم برای فرزند شما می برم شما به دادم برسید. در این حین دیدم شخصی از همان ایادی دولت عراق آمد و مرا صدا کرد و مرخصم کرد. بعداً که وارد نجف شدم و خدمت امام رسیدم. سلام کردم. امام تبسم کرده و فرمودند: «شما در فرودگاه مسأله ای داشتید و متوسل به موسی بن جعفر(ع) شدید» دیدم امام از این مسأله اطلاع دارند.
رساله نفرستید
یکی از وکلای امام در افغانستان عریضه ای خدمت ایشان در نجف نوشته بود. امام به من فرمودند: آدرس این آقا را سؤال کنید تا برایش جواب بفرستم. گفتم چشم و
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 3صفحه 152
چون دولت طاغوت نمی گذاشت رساله های امام از مرز رد بشود و حتی از طریق پست هم جلوگیری می کردند، با مرحوم شیخ نصرالله خلخالی قرار گذاشتیم یک نفر را از راه دریا بفرستیم؛ بدون اینکه کسی مطلع شود. می خواستیم حتی امام هم مطلع نشوند، چون اگر ایشان مطلع می شدند که ما می خواهیم رساله هایشان را به افغانستان بفرستیم نمی گذاشتند، چون می دانستیم آقا اهل این حرفها نیستند که برای کسی رساله بفرستند. وقتی باز فرمودند: آدرس این آقا را پیدا کن. عرض کردم مسافری می رود. امام فرمودند: «رساله نفرستید جایز نیست» و بعد متغیرانه فرمودند: «به من نمی گویند و هر کاری می خواهند می کنند!» و بعد به اندرون تشریف بردند. من فکر کردم که ایشان حتماً با عالم دیگر ارتباط دارند چون غیر از من و مرحوم آقای خلخالی کس دیگری از قضیه مطلع نبود.
دستشان را فوراً زیر عبا بردند
یکی از خاطرات نجف اشرف شبهایی بود که زوار ایرانی در حرم خدمت امام مشرف می شدند. در حرم مردم برای دست بوسی و حتی پابوسی امام زیاد ازدحام می کردند ولی آقا نمی گذاشتند کسی پای ایشان را ببوسد و خیلی از این کار ناراحت می شدند، ولی دست بوسی را اجازه می دادند. چون غالباً زوار ایرانی می آمدند و دست ایشان را می بوسیدند ما هم در اطراف ایشان مواظب بودیم حادثه ای پیش نیاید. یک شب همان طور که امام در حرم زیارت پیش روی حضرت امیر(ع) را می خواندند و خواستند به بالای سر حضرت تشریف ببرند و زیارت بخوانند من جلو ایشان داشتم می آمدم. تعدادی از رفقا هم پشت سر امام بودند. دیدم بعضیها اصرار دارند از پشت سر دست امام را بگیرند و ببوسند. در همین حال بود که متوجه شدم امام برخلاف همیشه دستهایشان را زیر عبا پنهان کردند و بر سرعت خودشان افزودند و به بالا سر حضرت تشریف بردند. بعد ما متوجه شدیم و گزارش دادند که بعضی از ساواکیها برنامه داشتند که از پشت سر دست امام را به عنوان بوسیدن بگیرند و به ایشان آسیب و صدمه بزنند امام با آن دید قوی که داشتند و با آن عنایت پروردگار متوجه شدند و
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 3صفحه 153
دست شان را دیگر به کسی ندادند. حتی آنها هم که از جلو می آمدند دیگر نتوانستند دست امام را ببوسند.
به حرم مشرف نشدند
امام جز در مواقعی مشخص، هر شب دو ساعت و نیم پس از غروب آفتاب برای ملاقات عمومی به بیرونی منزلشان تشریف می آوردند و بعد از نیم ساعت برخاسته و به حرم مشرف می شدند. ولی در یک مورد امام وقتی که موعد خاص فرا رسید از جا برخاستند و برخلاف همیشه به اندرون تشریف بردند. افراد حاضر شگفت زده شدند، چون که امام در حال سلامت و نشاط بودند و معمولاً بیماری تنها مانع تشریف ایشان به حرم بود. حتی نزدیکان امام نیز هیچ دلیلی بر این قضیه نیافتند. روز بعد گفته شد در همان ساعتی که امام طبق معمول می بایست به حرم مشرف شوند، سفیر ایران در بغداد به نجف آمده و در حرم به عنوان اهدای فرش از سوی شاه مراسمی را برگزار کرده بود. با توجه به اطلاع دقیق آنها از زمان تشریف امام به حرم و انتخاب همین وقت برای مراسم مذکور و فیلمبرداری از آن معلوم شد توطئه ای را در سر داشتند و بدین سان معمای عدم تشرف امام به حرم برایمان حل شد.
بگویید عمامه اش را بردارد
هنگامی که امام در پاریس بودند یک مرتبه عده ای از دشمنان امام به یکی از روحانی نماها می گویند که شما معمم هستید و می توانید در عمامه خود سلاح قرار دهید و امام خمینی را ترور کنید. وقتی این شیخ می آید و به امام اطلاع می دهند که یک روحانی آمده و می خواهد شما را ببیند. امام در پاسخ می گوید: «به او بگویید عمامه را از سرش بردارد و بعد داخل شود. و بدین ترتیب یکی از دسیسه های منافقین نقش بر آب شد.
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 3صفحه 154
بمانید با هم می رویم
وقتی در پاریس به امام عرض شد رژیم فرودگاهها را بسته است، من هم که قصد مراجعه به ایران داشتم نتوانستم بروم. خدمت ایشان که رسیدم گفتند: شما نرفتید؟ عرض کردم: فرودگاه تهران بسته است. فرمودند: حالا چه می خواهید بکنید؟ عرض کردم: «اگر اجازه بفرمایید می خواهم از طریق کشورهای عربی و از مرز خاکی بروم تا پیامی را که فرموده اید برسانم.» فرمودند: «بمانید ان شاءالله باهم می رویم.» در حالی امام این مطلب را می فرمود که رژیم اعلام کرده بود به هیچ وجه اجازه ورود ایشان را به ایران نمی دهد.
شما فعلاً اینجا باشید
من پس از مدتی اقامت در پاریس برای بازگشت به ایران بلیط تهیه کرده بودم و قرار بود ساعت سه بعدازظهر پرواز کنم. مرحوم آیت الله اشراقی فرمودند: من به امام عرض کرده ام که فلانی می خواهد به ایران برود ایشان هم فرمودند که شما خدمتشان برسید. بنده هم به دیدار امام رفتم. از من پرسیدند: شما می خواهید بروید؟ عرض کردم: بله. فرمودند: نه شما فعلاً اینجا باشید. اینجا منزل خودتان است.
همان شب از اخبار ساعت دوازده شب شنیدم که خانه ای در خیابان آپادانا و نیلوفر تهران محاصره شده است و ساکنان آن که در ارتباط با انقلاب اسلامی فعالیت داشتند دستگیر شده اند. آنجا منزل من بود. این خانه که سه دانگ آن متعلق به من و سه دانگ متعلق به برادرانم بود از یک سال قبل از آن زمان، برای فعالیت تهیه اسلحه و تکثیر اعلامیه و غیره در اختیار عده ای از برادران انقلابی گذاشته شده بود.
مگر حضرت صاحب به من خلاف می فرماید؟
یک روز منزل آقای فاضل لنکرانی از استادان حوزه علمیه قم بودم یکی از فضلای مشهد هم آنجا بودند. ایشان به نقل از یکی از دوستانشان تعریف می کردند در
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 3صفحه 155
نجف اشرف خدمت امام بودیم. صحبت از ایران به میان آمد، من گفتم: این چه فرمایشهایی است که در مورد بیرون کردن شاه از ایران می فرمایید؟ یک مستأجر را نمی شود بیرون کرد، آن وقت شما می خواهید شاه مملکت را بیرون کنید؟ امام سکوت کردند. من فکر کردم شاید عرض مرا نشنیده اند لذا سخنم را تکرار کردم. امام برآشفتند و فرمودند: فلانی! چه می گویی؟ مگر حضرت بقیةالله امام زمان صلوات الله علیه، به من (نستجیرُ بالله) خلاف می فرماید؟ شاه باید برود.
شاید از طرف امام زمان باشد
روز 22 بهمن که امام فرمان دادند مردم در خیابانها بریزند چون ما مملکت نظامی نداریم این جریان را به مرحوم آیت الله طالقانی اطلاع دادند. در آنجا من در خدمت ایشان بودم. آیت الله طالقانی از منزلشان به امام در مدرسۀ علوی تلفن زد و مدت یک ساعت یا نیم ساعت با امام صحبت کردند. برادران بیرون از اتاق بودند. فقط می دیدند آیت الله طالقانی مرتب به امام عرض می کنند آقا شما ایران نبودید، این نظام پلید است، به صغیر و کبیر ما رحم نمی کند، شما حکمتان را پس بگیرید. و مرتب شروع کردند از پلیدی و ددمنشی نظام گفتن تا شاید بتوانند موضع امام را تغییر بدهند، تا ایشان این فرمانی را که راجع به ریختن مردم به خیابانها داده اند پس بگیرند. برادران یک مرتبه متوجه شدند آقای طالقانی گوشی را زمین گذاشته و به حالت متأثر رفت و در گوشه اتاق نشست. برادران که این گونه دیدند بعد از لحظاتی خدمت ایشان رفتند. ابتدا این تصور پیش آمد که امام به ایشان پرخاش کرده اند که شما چرا دخالت می کنید و از این چیزها. لذا وقتی به مرحوم آیت الله طالقانی اصرار کردند که جریان چه بود؟ ایشان گفتند: هر چه به امام عرض کردم حرف مرا رد کردند و وقتی دیدند من قانع نمی شوم فرمودند: «آقای طالقانی، شاید این حکم از طرف امام زمان باشد» این را که از امام شنیدم دست من لرزید و با امام خداحافظی کردم چون دیگر قادر نبودم که حتی پاسخ امام را بدهم.
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 3صفحه 156
بگویید ما حکومت نظامی نداریم
در 21 بهمن امام قبل از اینکه بخواهند اطلاعیه بی اعتنایی مردم به حکومت نظامی اعلام شده رژیم را بنویسند وارد یک اتاقی شدند. مرحوم شهید مطهری آمدند و گفتند امام تا چند لحظه دیگر خواهند گفت که چه باید بکنیم. بعد از دقایقی شهید مطهری آمدند و گفتند: امام می گویند تا من اطلاعیه را می نویسم بروید بگویید ما اصلاً حکومت نظامی نداریم و قبل از اینکه حکومت نظامی شود مردم بریزند توی خیابانها و حکومت نظامی را بشکنند.
بگویید این کار انجام می شود
وقتی امام تصمیم گرفتند حکومت نظامی را لغو کنند، مرحوم آیت الله طالقانی، جای دیگری بودند. کسانی که پهلوی آقای طالقانی بودند، بعداً برای ما نقل می کردند که آقای طالقانی پشت تلفن گریه می کرد که: «به امام بگویید این کار را نکنند، تهران و ایران دریای خون می شود.» امام هم فرموده بودند: «به ایشان بگویید، نخیر، این کار انجام می شود.» می گفتند آقای طالقانی گوشی را گذاشته بودند با گریه گفته بودند: یا ما هیچ نمی فهمیم و یا این سید با جاهای دیگر ارتباط معنوی و روحانی دارد.
به این مسافرت نروید
امام قبل از شهادت دکتر بهشتی خوابی دیده بودند و به ایشان بروز چنین حادثه ای الهام شده بود. نیمه شعبان ماه، ما می خواستیم به اصفهان برای دیدن مادر آقا برویم، اما یک روز آقا به دیدن امام رفتند. در بازگشت از ملاقات امام، ایشان بسیار ناراحت بود. از او علت ناراحتیش را پرسیدم. وی گفت امام توصیه کردند که به این مسافرت نروم و از خود بیشتر محافظت بکنم. امام خوابی برای من دیده است. من هر چه از او پرسیدم که خواب امام چه بوده است، ایشان جوابی به من ندادند. نمی دانم شاید مصلحت چنین بود. تا اینکه روز ختم آقا، خانم امام به منزل ما آمدند. از ایشان در مورد
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 3صفحه 157
خواب امام سؤال کردم و ایشان گفتند: امام خواب دیده اند که عبایشان سوخته است، به همین دلیل به آقای بهشتی توصیه کرده بودند که مواظب خود باشند. و گفته بودند شما عبای من هستید که در خواب سوخته بود.
هیچ اثری از امام نبود
بعضی از شبها ما به خاطر مراقبت خاص قلبی امام خدمت ایشان می رسیدیم یک شب حدود ساعت سه و نیم بامداد بود که خدمتشان رسیدیم، دیدیم در اطاق خودشان نیستند. از اطاق بیرون آمدم و فردی از اهل بیت امام را صدا زدم و گفتم: شما بیشتر به اطاقهای منزل وارد هستید وارسی کنید ببینید امام کجا هستند. ایشان هم تک تک اطاقها را جستجو کرد و آمد گفت امام نیستند. ما بیشتر تعجب کردیم و گفتیم مگر ممکن است امام در منزل نباشند. حتماً هستند و شما ندیده اید او هم با اطمینان می گفت من همه جا را به دقت گشته ام و اثری از امام ندیده ام. من ناچار شدم خانم دیگری از اهل بیت را صدا زدم او هم رفت و به دقت بررسی کرد و همان جواب را داد که امام تشریف ندارند. حتی دستشویی را هم دید. این قضیه برای ما خیلی تعجب آور بود و قدری هم خوف در من پیدا شد که پس در این وقت نیمه شب امام کجا هستند. خواستم به حاج احمد آقا جریان را بگویم گفتند ایشان قم است. نگرانی من بیشتر شد. برای مرتبه چهارم باز به آن فرد اولی که بعد از من همه جا را وارسی کرده بود گفتم برو خوب جستجو کن. ایشان هم رفت و در کمال تعجب دید که امام لب تختشان نشسته اند. قضیه را به من خبر داد وقتی شتابزده خدمتشان رسیدم در حال تبسم بودند و این قضیه هنوز برای ما مبهم مانده است که در آن لحظات و دقایق امام کجا تشریف داشتند.
ناگهان ارتباط امام قطع شد
قلب امام در تمام مدت شبانه روز توسط دستگاه مانیتور تحت کنترل و نظارت دکترها بود. در هر 24 ساعت دو نفر دکتر و دو پرستار همیشه آماده بودند که اگر
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 3صفحه 158
مسأله ای برای امام پیش آمد فوراً دست به کار شوند. یک بار دکترها زنگ زدند و گفتند ارتباط ما با امام قطع شده _ این چیز عجیبی بود _ برو ببین امام کجاست؟ رفتم داخل اطاق دیدم ایشان نیست. قسمتهایی را که قدم می زدند نگاه کردم نبود به دفتر زنگ زدم. یکی از نوه های امام آنجا بود گفتم: آقا طرف شما هستند؟ گفت نه. به حاج عیسی گفتم: حاجی برو ببین آقا کجاست. ایشان هم رفت هر کجا را که بود جستجو کرد آقا نبود. خودم دوباره به اطاق ایشان مراجعه کردم دیدم آقا توی ایوان اطاق ایستاده اند و به طرف آسمان نگاه می کنند بعد دکترها گفتند حالا ارتباط برقرار شد.
می فرمایید تکلیف من چیست؟
یکی از دوستانی که در کنار امام و در بیت ایشان خدمت می کرد برای ما تعریف می کرد که شبی به دلیل اینکه از اعضای دفتر کسی نبود من توفیق یافتم که شب را تا صبح در خدمت ایشان باشم. نیمه های شب بود که دیدم امام برای نماز شب بیدار شدند و من از پشت در صدای گریه های بلند امام را می شنیدم.
بعد از مدتی که نماز امام تمام شد احساس کردم با کسی دارند صحبت می کنند. تعجب کردم چون هیچکس جز امام در اتاق ایشان نبود. گوش خود را به در اتاق امام که بسته بود چسباندم و درست دقت کردم تا ببینم امام چه می گویند. متوجه شدم که امام دو بار با حالت تواضعی می فرمودند: «حالا شما می فرمایید من تکلیفم چیست و چه باید بکنم؟» این جملات را که شنیدم با عجله خود را به پشت پنجره ای که بر اطاق امام دید داشت رساندم، اما هر چه سعی کردم که به داخل اطاق نگاه کنم انگار کسی گردن مرا به گونه ای خشک کرده بود که نمی توانستم صورتم را به طرف پنجره و اتاق حرکت بدهم هرچه سعی کردم بی فایده بود به محل خودم برگشتم. صبح که شد قضیه نیمه شب را خدمت امام عرض کردم. ایشان فرمودند: «اگر اینجا می مانید حق تفحص و جستجو در این گونه چیزها را ندارید.» بعدها یکی دیگر از دوستان بیت نیز می گفت نیمه شبی که در کنار اطاق امام بوده و امام مشغول تهجد بوده است نور بسیار درخشانی را دیده که از بیرون به پنجره اطاق امام در حال تابیدن است و او هر چه سعی
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 3صفحه 159
کرده که از پنجره داخل اطاق امام را ببیند نتوانسته است چیزی را ببیند.
مثل اینکه کسی مراجعه کرده
گاهی اخبار قبل از اینکه به ما برسد بی واسطه به امام می رسد. گاهی امام مسایلی را به مسؤولین دفتر گوشزد می کنند که خود آنها هم باخبر نیستند و در هیچ روزنامه و پیکی نیست. نمونه ها زیاد است. روزی در ماه رمضان در قم ملاقات امام تعطیل شد. امام کسی را نمی پذیرفتند. ناگهان برای کاری به بیرونی آمدند و فرمودند: «مثل اینکه دو سه روز است کسی به اینجا مراجعه می کند که شما مانع او هستید.» ما رفتیم بررسی کردیم تا به نتیجه رسیدیم که یک زن دو سه روز است به واسطه اختلاف با همسرش به آنجا مراجعه کرده و تقاضای ملاقات با امام برای رفع دعوا و اختلاف داشته است. امام از کجا این جریان را می دانستند؟ ما هنوز نمی دانیم.
هوای این سیّده را داشته باشید
توسط یکی از دوستان افتخار این را پیدا کردم که امام خطبۀ عقد ازدواج مرا بخوانند. وقتی با همسرم و پدر ایشان به منزل امام مراجعه کردیم. طبق معمول امام وکالت خانم را به عهده گرفتند و آقای توسلی هم وکیل بنده شدند، پس از اینکه خطبۀ عقد خوانده شد امام در حالی که من دستشان را در دست گرفته و می بوسیدم خطاب به خانم کرده به او فرمودند: از ایشان تمکین کن: بعد رو به من کرده و فرمودند هوای این سیّده را داشته باشید. ما که غرق چهرۀ نورانی و بشاش امام بودیم بر تعجّبمان افزوده شد که ایشان از کجا می دانستند همسر بنده سیّده است.
معانقه گرمی کردند
امام نسبت به شهید اشرفی اصفهانی علاقه خاصی داشتند. در آخرین ملاقاتی که
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 3صفحه 160
آن شهید بزرگوار با امام داشت امام با ایشان معانقه گرمی کردند. به طوری که برای ایشان سابقه نداشت. پس از پایان ملاقات آقای اشرفی به بنده فرمودند من از برخورد امام چنین دریافتم که این آخرین ملاقات من خواهد بود. دقیقاً یک روز بعد از دیدار با امام به شهادت رسیدند.
با هم عکس بگیریم
آیت الله شهید اشرفی اصفهانی قبل از شهادت می گفتند: این بار که به محضر امام رفتم ایشان طور دیگری به من نگاه کردند و گفتند: «با هم عکس یادگاری بگیریم.»
خداوند محافظتشان بکند
یکبار که توفیق دست بوسی امام نصیب این بنده شد، پس از زیارت آقا به ایشان عرض کردم: رزمندگان گردان کربلای اهواز خدمت شما سلام و التماس دعا دارند. امام با لحن مهربان و تبسم خاصی فرمودند: ان شاء الله خداوند محافظتشان بکند. این دعای امام را واقعاً باید یکی از کرامات ایشان دانست. چون ما در شهر ماووت عراق مستقر بودیم که در ته دره ای واقع و عراقیها از تمام ارتفاعات اطراف بر روی مواضع ما اجرای آتش می کردند. خدا شاهد است بر اثر دعای پربرکت امام دشمن که قصد داشت با آتش زیاد ما را وادار به ترک مواضع کند و از ما تلفات بگیرد پس از ماهها استقرار جز چند نفر شهید و مجروح نداشتیم.
مطمئن باشید در این عملیات پیروز می شوید
در اولین سالگرد رحلت امام در معیت برادر محسن رضایی و جمعی از مسؤولین و فرماندهان سپاه برای عرض تسلیت به یادگار امام به بیت امام رفته بودیم. در این جلسه که همه از فراق آن عزیز سفر کرده به سختی گریه می کردیم برادر محسن رضایی
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 3صفحه 161
در حالی که به شدت متأثر بود و می گریست گفت: ما هر وقت مشکلی در جنگ و عملیاتها داشتیم این امام بود که به آن روح مطمئن و بزرگی که داشتند به کمک ما می آمدند و مشکل ما را مرتفع می نمودند. ایشان از جمله به تک عراق قبل از عملیات فتح المبین که باعث نگرانی شدید و تردید فرماندهان عملیاتی، برای آغاز این عملیات شده بود، اشاره کرد و گفت: برای تعیین تکلیف با یک شکاری اف 5 در عرض ده دقیقه از دزفول به تهران آمدم. با اینکه شب و امام ملاقاتی نداشتند ما را پذیرفتند. مشکل را که خدمت ایشان مطرح کردیم و گفتیم ممکن است عراق از عملیات ما مطلع شده باشد امام با یک دنیا آرامش و امید و اطمینان به من فرمودند: «شما مطمئن باشید که در این عملیات پیروز می شوید، بروید و هیچ تردیدی به خودتان راه ندهید.» برادر رضایی می گفت: «در حقیقت ما نتایج افتخار آفرین عملیات فتح المبین را مدیون این قوت قلبی می دانیم که امام با آن نفس گرمشان در فرماندهان و رزمندگان اسلام ایجاد کردند.
این دعا برای اوست
یکی از دوستان مقدار زیادی پول را به عنوان وجوه شرعی به من داد تا به امام بدهم و به همین دلیل مقدار زیادی بابت خمس بدهکار شد. آنهایی که وجوه شرعی می پردازند، اگر استطاعت نداشته باشند که همه را یکجا بپردازند، کل مبلغ را دستگردان می کنند تا بتدریج بدهند. او چون پول زیادی را بدهکار بود به من گفت: «به آقا بگویید دعایی در حق ما بکند.» بنده خدمت امام شرفیاب شده و جریان را عرض کردم. فرمودند: «ان شاءالله موفق بشود تا سال دیگر بدهیش را بدهد.»
بنده عرض کردم: «آقا دعایی کنید که برای او دعا باشد. شما می گویید موفق باشد که بدهیش را بپردازد؟» امام فرمودند: «این دعا برای اوست».
قضیه را برای آن آقا نقل کردم. گفت: «امام راست می گویند، این دعا برای من است.» بدهی او آنقدر زیاد بود که او امیدوار نبود بتواند حتی ظرف سه، چهار سال دیگر آن را بپردازد. اما یک دفعه وضع مادی ایشان بهبود پیدا کرد و سال بعد هم به مکه
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 3صفحه 162
مشرف شد. می گفت: «می دانم این از دعای خیر امام است. من امیدوار نبودم بتوانم این مبلغ را حتی یک ساله بپردازم. اما الحمدلله وضع کاسبی ام خوب شد و امسال هم می خواهم دوباره به مکه مشرف شوم.» او نه تنها بدهی اش را پرداخت کرد بلکه دوباره حساب کرد و شاید دو برابر مبلغ سال گذشته را بابت وجوه شرعی خود پرداخت.
ان شاءالله صعود خواهی کرد
اوایل سال 1360 مأموریتی داشتیم که با هشت فروند هواپیما انجام می گرفت. ما مأموریت داشتیم نیروهای عراقی را در منطقه تجمع آنها در نزدیکی شوش بمباران کنیم. حین اجرای مأموریت، عراقیها ما را با موشکهای فراوانی مورد حمله قرار دادند که متأسفانه هواپیمای خلبان شهید خضرایی مورد اصابت قرار گرفت. ما با تلاش فراوان ایشان را به داخل خاک خودمان هدایت کردیم و این شهید در حوالی کوههای خرم آباد از هواپیما بیرون پرید. پس از این مأموریت شانزده نفر از خلبانان از جمله من و شهید خضرایی که در چند عملیات مهم شرکت کرده بودیم به دیدار امام در جماران مشرف شدیم. آن روز امام در ایوان خانه و کنار در ورودی منتهی به حسینیه جماران کنار نرده ها نشسته بودند و ما به شکلی که در مأموریت نقش داشتیم یکی یکی جلو می رفتیم و دست ایشان را می بوسیدیم. وقتی خضرایی که بر اثر پریدن با چتر دستش شکسته شده و در گچ بود به امام نزدیک شد امام از او پرسیدند: «دستت چه شده؟» خضرایی جواب داد: سقوط کردم و دستم شکست. امام بلافاصله و بدون درنگ به او فرمودند: «ان شاء الله خودت صعود خواهی کرد.» خضرایی با حالت گریان دست امام را بوسید و سپس همگی از خدمت ایشان مرخص شدیم. شهید خضرایی یک هفته بعد از آن در شرایطی که بنی صدر خائن از کشور فرار کرده بود به فرماندهی پایگاه سوم شکاری منصوب شد و مدتی بعد هم به شهادت رسید. و من مصداق واقعی آن چیزی را که امام در مورد ایشان فرموده بودند به عینه مشاهده کردم.
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 3صفحه 163
امسال به حج نروید
یک سال با حدود ده الی دوازده نفر از رفقا مهیا بودیم که به سفر حج برویم. شب از طرف امام پیغام آوردند که رفقای ما امسال به حج نروند. با اینکه این حرف برایمان غیر منتظره بود، لکن چون فرمان امام بود اطاعت امرشان را کرده و به حج نرفتیم.همان سال آتش سوزی عظیمی اتفاق افتاد.
هرچه سریعتر پیام را به مدینه مخابره کنید
امام طبق سنت هر ساله در آستانه حج، پیامی به حجاج بیت الله می دادند. در سال 66 که به حج رفتیم، از ابتدای پیاده شدن در جده تا راهپیمایی مدینه، از برخورد دولت و مأموران سعودی بسیار راضی بودیم و اصلاً تصور نمی کردیم که دولت سعودی با ایران و ایرانی این قدر با احترام برخورد کند. پیش بینی تمامی برادران دست اندرکار حج این بود که: «امسال شاهد یکی از باشکوهترین مراسم حج خواهیم بود».
احمد آقا فرزند برومند امام نقل می کرد: هنگامی که مقدمه و آیه ای را که در صدر پیام استفاده شده بود، دیده بود متعجب شد و دچار حیرت از اینکه چرا امام در این پیام حجاج را به شهادت و هجرت حسین گونه فرا خوانده اند! احمد آقا می گفت: «وقتی پیام را مطالعه کردم، باور این قضیه برایم بسیار ثقیل بود.» این پیام را به آقای انصاری نشان دادم که ایشان هم نظر بنده را داشت. بعد از اینکه آقای انصاری هم نظر داد خدمت امام رفتم و به ایشان عرض کردم: آقا! تنها نظر من نیست، بلکه برادران دیگر هم معتقدند که آیه و مقدمه ای که در صدر مطلب به کار رفته است، هیچ گونه سنخیتی با مراسم و مناسک حج ندارد. امام فرمودند: «هر چه سریعتر این پیام را به رسانه های گروهی و حجاج ایرانی در مدینه مخابره نمایید.» هنگامی که این پیام مخابره شد، بنده و آقای کروبی آن را برای سایر دست اندرکاران حج قرائت کردیم. ما هم بسیار شگفت زده شدیم که چه سنخیتی بین مراسم حج و آیۀ مبارکه است. از مدینه با بیت تماس گرفتیم. احمد آقا گفت: «من هم این مطلب را با امام در میان گذاشته ام، اما ایشان فرمودند: پیام را با این آیه و مقدمه مخابره نمایید.»
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 3صفحه 164
این پیام در روز اول ذیحجه صادر شد و فاجعۀ خونین مکه در روز ششم ذیحجه به وقوع پیوست. که این قضیه بیش از پیش مبین عرفان بالا و از معجزات کم نظیر حضرت امام است.
صورتم را به دست امام کشیدم
سال 68 از طریق آیت الله یوسف صانعی موفق به شرفیابی به محضر امام جهت دستبوسی شدم. پشت دیوار حیاط کوچک منزل امام با شوق و شعف فراوان در صف ایستاده بودم و قدم به قدم به آرزوی دیرینه ام نزدیک می شدم. کسانی که موفق به دستبوسی امام شده بودند اشک شوق از چشمانشان جاری بود. به یکی از دوستان که گریه می کرد، گفتم: زیارت امام که گریه ندارد. ایشان در جوابم گفتند: ابهت این مرد بزرگ انسان را از خود بی خود می کند. دست خودم نیست، نمی توانم جلوی اشکهایم را بگیرم.
آرام آرام به در حیاط رسیدم و خودم را به زور جلوتر کشیدم تا جمال نورانی ایشان را ببینم. تا چشمم به سیمای منور ایشان افتاد ناگهان حالم منقلب شد و بی اختیار اشک در چشمانم حلقه بست. آهسته اشکهایم را پاک کردم تا دیگران متوجه گریه من نشوند. اما همه مثل من در حال گریه بودند. امام روی پله ایوان منزلشان جلوس فرموده و دستشان را روی نرده کنار پله ها نگه داشته بودند.
تمام وجودم متوجه امام بود. بهترین و لذت بخش ترین لحظات زندگیم را پشت سر می گذاشتم احساس می کردم که در محضر رسول الله(ص) هستم. نوبت به من که رسید، دست آن عزیز مهربان را که بسیار لطیف و گرم بود در دست گرفتم و حریصانه بر سر و صورت خود مالیدم و بوسیدم و بوییدم.
در آن لحظات که به تندی می گذشت انگار کسی در گوشم گفت: «فلانی تو که دچار بیماری سینوزیت مزمن هستی و بسیار درد می کشی و دکترها هم نتوانسته اند معالجه ات کنند، حالا وقتش است که شفای خود را بگیری».
پیشانی و صورتم را روی دست آن حضرت کشیدم و گفتم: خدایا تو را قسم
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 3صفحه 165
می دهم به بزرگواری و احترام این سید اولاد پیغمبر(ص) مرا شفا بده.
بعد از آن قضیه بحمدالله و به برکت و کرامت آن بندۀ مخلص خداوند و محبوب خلق، از همان لحظه ناراحتی سینوزیت بنده به کلی برطرف شد و پس از دیدار ایشان کوچکترین اثری از بیماری دوباره مشاهده نگردید و نوبت عمل جراحی که از دکتر گرفته بودم فراموش شد.
از آن روزی که پیش امام رفتم
دوستی داشتم به نام آقای عرب که از طلبه های قدیمی اصفهان و از ارادتمندان امام بود. حدود پانزده سال بود که از بیماری شدید زخم معده رنج می برد. به طوری که اصلاً نمی توانست گرسنگی را تحمل کند و روزه بگیرد. دکترها گفته بودند بر روی معده ایشان باید عمل جراحی انجام بشود. پس از پیروزی انقلاب وقتی امام به تهران آمدند و از آنجا به قم رفتند، روزی آقای عرب به من گفت: من یکبار خدمت امام مشرف شدم ولی به ایشان هیچ چیز نگفتم. فقط نیت کردم که خوب بشوم تا بتوانم امسال روزه بگیرم.
سال 1363 وقتی به مشهد مقدس رفته بودم دوباره آقای عرب را دیدم. می گفت: الآن دو سال است که دارم روزه می گیرم. از آن روزی که پیش امام رفتم و خواستم که بیماری من خوب شود و امام مرا دعا کردند به طور کلی بهبود پیدا کردم.
من قادر نیستم
اوایل پیروزی انقلاب مجموعه شعری از اشعار بعضی دوستان را که در انجمن نغمه سرایان مذهبی بودند در کتابی چاپ کرده و یک جلد آن را در قم تقدیم امام کردیم. پس از اینکه ایشان به تهران تشریف آوردند یک روز از دفتر ایشان مرا خواستند. به بیت که مراجعه کردم گفتند امام فرموده اند من قادر نیستم از شعرای این انجمن با صله ای تقدیر کنم. صلۀ این شعرا با خود امام حسین است. امام مقداری پول داده
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 3صفحه 166
بودند که به ما داده شود که بین شعرا تقسیم کنیم. این صله مبلغ 127 هزار تومان بود. خدا شاهد است که تعداد شعرای ما درست 127 نفر بود ولی ما نه نامه ای نوشته بودیم و نه ذکری از تعداد شعرا در خدمت ایشان شده بود ولی درست به هر یک هزار تومان صلۀ امام می رسید که در پاکت های مجزّا گذاشته شد و به آنها تقدیم شد. یکی از این شعرا مریض بود و نتوانست صلۀ امام را دریافت کند خودم به منزل او مراجعه کردم. پاکت را جلوی او گذاشتم. پرسید چی هست؟ گفتم: صلۀ امام. تا این را گفتم شروع کرد به گریه کردن که ما لایق نیستیم. آن را گرفت و بوسید. هفته بعد که جلسه هفتگی داشتیم، ایشان آمد و گفت صحبتی دارم. پشت تریبون رفت و گفت: نه چشم من می دید و نه توان راه رفتن داشتم که به جلسه بیایم ولی به شما بگویم من در ایام مریضی ام به پنج دکتر مراجعه کردم گفتند سرطان خون داری و باید به خارج اعزام بشوی. من پول نداشتم. تا اینکه این هزار تومان امام رسید یکی از دوستانم عازم زیارت بود گفتم برایم یک کفن بخرد بیاورد و با بقیه پول آن به داروخانه رفته و مقداری شربت و دارو خریدم. قدری که شربت خوردم برخلاف همیشه که تا صبح خوابم نمی برد تا صبح در کمال راحتی خوابیدم. صبح به دکتر مراجعه کردم گفتم حالم خیلی بهتر از گذشته است. او هم معاینه کرد و گفت باید عکس بگیری. امروز این عکس را پنج دکتر دیده اند و بالاتفاق گفته اند خون شما سالم است و نیازی به معالجه نداری. و من امروز آمده ام که این را به شما بگویم که برکت این پول امام، سلامت را به من باز گردانیده است.
ان شاءالله خوب می شود
فرزند یکی از دوستان ما بیمار بود. پاهایش درد می کرد و نمی توانست راه برود. پدر او هم خیلی ناراحت بود. آن اوایل که امام به جماران تشریف آورده بودند و رفت و آمد با ایشان آسانتر بود. آن آقا که می دانست گاهی کودکان را نزد امام می برند و ایشان دستی بر سر کودکان می کشند، گفت: «بچۀ ما معلول است و نمی تواند راه برود. به پزشک هم مراجعه کرده ایم ولی مثمرثمر واقع نشده است. اگر می توانید او را به نزد امام
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 3صفحه 167
ببرید.» یک روز عصر، من آن کودک را که حدوداً سه ساله بود، خدمت امام بردم. جریان را به عرض ایشان رساندم. امام هم دستی بر سر کودک کشیده او را بوسیدند سپس دعا کرده فرمودند: «ان شاء الله خوب می شود. پدر و مادرش نگران نباشند.» گفتم: «پدرش در یکی از نهادهای دولتی کار می کند.» فرمودند: «نه، ناراحت نباشند. ان شاء الله خوب می شود.»
بنده کودک را بغل کردم و از خدمت ایشان مرخص شدم. همان طور که کودک در بغلم بود، می خندید. این را خودم دیدم. پدر کودک فرزندش را گرفت و در حالی که اشک در چشمانش پر شده بود، شکر کرد. مادر کودک هم آنجا ایستاده بود و خیلی خوشحال بود. بنده پسری دارم که به بیماری سخت و پردردسری مبتلا شده بود. البته خوب شدن این کودک هم به دعای امام مربوط است. من مطمئن هستم. چون آنقدر بیماریش بالا گرفته بود که در حال مرگ بود، لکن با دعای امام از مرگ نجات یافت. پزشکان گفته بودند این مرض، بیماران را از بین می برد. حدود دو سال پیش که بنده فرزندم را برای معالجه به خارج از کشور برده بودم، آن آقا را دیدم، ایشان که الآن سفیر ایران در سوئیس یا انگلیس هستند به مناسبتی به پاریس آمده بود. من دیدم که ایشان یک پسربچه پنج، شش ساله به همراه دارد و آن کودک می دود و می خندد، فرانسوی صحبت می کند و به انگلیسی تکلم می کند. به من گفت: «آقای ثقفی! می دانی این کودک کیست؟» گفتم: «نه» گفت: «این همان کودکی است که شما او را برای شفا خدمت امام بردید.» با تعجب پرسیدم: «راست می گویید؟» گفت: «بله او خوب شده است و به مدرسه هم می رود. من سلامتی کودکم را از برکت دعای خیر امام و دستی که
ایشان بر سرش کشیدند، می دانم».
تأثیر دعای امام
به بیماری عصبی سختی دچار شده بودم و به همین منظور به خارج از کشور برای مداوا رفتم. معالجه این بیماری مدتها طول کشید. تقریباً به تمامی پزشکان مجرب داخل و حتی چندین پزشک در خارج از کشور مراجعه کرده بودم، لیکن از نزد همۀ آنها
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 3صفحه 168
ناامید بازگشتم. حتی میان دوستان شایع شد، فلانی علاج پذیر نمی باشد و برای جانشینی وی در ژاندارمری باید فکری کرد. اعضای خانواده ام نیز کم کم مأیوس شده بودند و خلاصه امید برای درمانم بسیار پایین بود. خدمت امام رسیده سلامی عرض کرده و گفتم: «دکترها مرا جواب کرده اند و این به معنی آن است که از نظر طبی من علاج ناپذیرم. از شما خواهشی دارم و آن اینکه برایم دعا کنید، دعا کنید که ان شاء الله بهبودی یابم و بتوانم به خدمتگزاری ادامه دهم.» اما دعا کردند و خدا را شاهد می گیرم که از آن پس رفته رفته حال من بهتر شد.
این دستمال را بگیر
درسال 61 که دخترعمویم به شدت مریض شده بود و هزینه زیادی هم بیمارستان بابت معالجه دریچه آئورت قلب از او طلب می کردند، مادرم خود را به بیت امام رسانده و با اصرار تقاضای ملاقات کرده بود. مسؤولین بیت هم که گریه و زاری ایشان را دیده بودند قضیۀ او را با امام مطرح کردند. امام فرمودند: بگویید بیاید. در ملاقات، امام به مادرم فرمودند: «دخترم مشکلت چیست؟» بعد که مسأله هزینۀ زیاد درمان و عدم استطاعت او را شنیده بودند روی کاغذ کوچکی خطاب به مسؤولین بیمارستان نوشتند: رایگان حساب کنید. پس از این مادرم سعی کرد به نشانۀ تشکر و اظهار علاقه دست ایشان را ببوسد. اما امام دست خود را به سرعت عقب کشیدند و در حالی که مادرم از اطاقشان خارج می شد دستمال خود را از جیبشان درآورده و به مادرم داده و فرمودند: این دستمال را بگیر و بگذار روی قلب دخترت، ان شاء الله خوب خواهد شد. جالب اینجاست که وقتی مادرم به بیمارستان برگشته بود و دستمال را روی قلب مریض گذاشته بود بعد که دکترها مریض را برای معالجه آماده می کردند بی خبر از همه جا ابتدا از قلب بیمار عکس گرفتند با کمال حیرت مشاهده کردند که قلب بیمار مشکل دریچۀ آئورت ندارد و بکلّی خوب شده و به حالت طبیعی برگشته است.
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 3صفحه 169
ان شاء الله خوب می شوی
بیت حضرت امام در تمام مدت تبعید ایشان توسط حاج احمد آقا و یا آیت الله پسندیده و سایر نزدیکان باز بود و مرکز خاص برای تبادل و تماس امام با امت و سران حرکت انقلاب به شمار می رفت. یک روز عید قربان قبل از پیروزی انقلاب قرار بود شهید محراب آیت الله صدوقی و مردم راهپیمایی کرده و مراسمی اجرا شود. پس از آنکه آقای صدوقی از بیت امام بیرون آمدند، ناگهان دژخیمان رژیم سفاک شاهنشاهی به سمت جمعیت حمله ور شدند. با توجه به اینکه اینها تا آن زمان هیچ گاه به کوچه ها نمی آمدند، آن روز به حملۀ خود وسعت داده و در کوچه ها با شلیک گاز اشک آور سعی در برهم زدن اجتماع مردم داشتند. فرزند سه سالۀ من که در بغلم بود به علت استنشاق گاز اشک آور مسموم شد و نزدیک بود خفه شود. مردم آقای صدوقی را به سرعت به منزل امام انتقال دادند. در مقابل منزل امام دری باز بود من بچه را به زیرزمین آن خانه برده و پناه دادم. به تدریج تعداد مجروحین زیادتر می شد و تیراندازی بیشتری به صورت مستقیم یا هوایی شروع شد. ضمناً بچه من نیز در حالت بسیار بدی به سر می برد. در آن روز بشارت، برادر شهید بشارت ـ از شهدای فاجعه انفجار دفتر مرکز حزب جمهوری اسلامی در هفتم تیر سال 60 در همان محل ـ به درجه شهادت رسید. پس از پایان تیراندازی و متفرق شدن مأمورین، مردم، بشارت را به بیمارستان سهامیه بردند که بی نتیجه بود. فرزند من نیز به شدت به بیماری عصبی و لکنت زبان دچار شد تا حدی که پس از مدتی دیگر قادر به تکلم یک جمله نبود. برای معالجۀ فرزندم به پزشکان قم و دیگر شهرها نیز مراجعه کردیم. بچه چندین ماه تحت نظر پزشک بود ولی سودی نبخشید و بهبودی حاصل نگردید. نظر پزشکان این بود که بچه باید دور از اجتماع و در انزوا به سر برد تا اعصابش سلامت خود را بازیابند. این وضع تا زمان انقلاب ادامه داشت. در نخستین روزهای ورود امام، یک روز خود این بچه، بریده بریده از ما خواست تا او را پیش امام ببریم. این قضیه روی من خیلی اثر گذاشت. با توجه به آشنایی که با حاج احمد آقا داشتم، کمتر مزاحمتی برای ایشان ایجاد کرده و لذا با عیال خود تا نزدیکی منزل دختر امام که همسر آقای اعرابی است رفته و به ایشان گفتم شما به داخل منزل رفته و جریان را تعریف نمایید. اهل بیت آن منزل نیز چون ما را
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 3صفحه 170
می شناختند، سخاوتمندانه عمل کرده و به عیال بنده قول دادند در نخستین فرصتی که به دیدار امام بروند فرزند ما را نیز با خود به حضور معظم له خواهند برد. روز موعود رسید و به وسیلۀ ماشینی که خودشان با آن از قم به تهران می رفتند عیال و بچه مرا خدمت امام بردند. شب که برگشتند معجزه ای رخ داده بود. بچه ای که در مواقع عادی نمی توانست یک جمله ادا کند با توجه به احساساتی که در وجودش بود ماجرا را با زبان خود برایمان تعریف می کرد و ما نیز از فرط خوشحالی می گریستیم. قضیه از این قرار بود: زمانی که حاضرین به حضور امام می رسند، پسر من جلوتر از همه می رود و خود را به روی پاهای امام می اندازد. امام نیز ایشان را بلند کرده و از صبیه محترمشان می پرسند: «خانم، این مهمان کوچولوی ما کیست؟» وقتی برایشان ناراحتی و بیماری بچه توضیح داده می شود. امام یکبار دیگر بچه را نوازش کرده و می گویند: «ناراحت نباش ان شاء الله خوب می شوی.» بهبودی کامل فرزند ما برخلاف نظر پزشکان و روان پزشکان که گفته بودند معالجۀ این بچه با شیوه های خاص روان شناسی در دراز مدت ممکن است، بدین نحو به دست آمد. بچۀ ما آن روز به مدرسه رفت و هم اینک نیز در دبیرستان درس می خواند و زندگی خود را مدیون امام می داند.
چشمهای من بینا شد
ماههای اول جنگ (21 اسفند 59) با جمعی از برادران در محور فیاضیه آبادان بودیم. در این محور من از ناحیه سر ترکش خمپاره ای خوردم. در اثر این ترکش بینایی خود را از دست دادم و فراموشی کامل به من دست داد. به طوری که هیچ چیز را به یاد نداشتم حتی از وقایع زمان حال هم که رخ می دادند چیزی در ذهنم نمی ماند. ابتدا مرا به بیمارستان شرکت نفت آبادان بردند و یک هفته تحت کنترل پزشکان بودم. بعد در 27 / 12 / 59 برای ادامۀ معالجه مرا به تهران منتقل کردند. ابتدا به بیمارستان سینا و بعد به بیمارستان شهید مصطفی خمینی بردند. دکتر وضع مرا که دید دستور داد سه ماه تمام حتی برای قضای حاجت نباید از تختم خارج شوم و این برای من خیلی مشکل بود. بنا بود کاسۀ سرم را دربیاورند و ترکش را از آن خارج کنند. البته دکتر می گفت حتی
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 3صفحه 171
با این حال هیچ تضمینی برای بهبودی تو نیست ولی شاید بشود کاری کرد. شب به دلم افتاد که به دکترهای اصلی متوسل بشوم و از ساحت مقدس ائمه اطهار شفا بگیرم. بعد به خودم گفتم کانالی مهم تر و مقدس تر از نماینده ائمه یعنی امام امت نیست که به دستور ایشان به جبهه رفته ام. لذا به دوست همراهم گفتم که همین امشب با یکی از دوستان جبهه ای که در بیت امام مستقر بود تماس بگیرد که من فردا صبح اول وقت خدمت امام برسم و به برکت دعای ایشان شفا پیدا کنم. او هم هماهنگ کرد. صبح ساعت هفت تازه آفتاب طلوع کرده بود در جماران حاضر شدم. قدری منتظر ماندم تا امام تشریف بیاورند و این در حالی بود که من جز یک خط باریک کم نور که نمی شد با آن چیزی را دید هیچ چیز را نمی توانستم ببینم مثلاً وقتی جلوی ایوان امام داشتم جلو می رفتم بچه ها به من می گفتند دیگر جلو نرو جلوی تو نرده و دیوار است. حقیقتاً هیچ چیز و هیچ جا را نمی دیدم. وقتی امام آمد به واسطه همان خط سفیدی که گفتم احساس کردم صورت نورانی امام را که آفتاب بر آن می تابید به درستی می بینم و این برای من بسیار عجیب بود. بچه ها دو دستم را گرفته بودند و به سمت امام می بردند. به من گفتند داری به دیوار نزدیک می شوی. اشک در چشمان من جمع شده بود. خوشحال بودم که یکبار دیگر توانسته ام امام را زیارت کنم. پس از این احساس کردم که آن خط سفید قدری بازتر شد. مرا خدمت امام معرفی کرده و گفتند در جبهه به واسطۀ مجروحیت بیناییشان را از دست داده اند. امام تبسمی کرده و دستشان را به سر و صورت و چشمهای من کشیدند و دعاهایی را خواندند و فرمودند: امیدوارم ان شاءالله شفا پیدا کنید. من به بچه ها گفتم، چند تا از قندهای منزل امام را به عنوان تبرک برای من بگیرید. بعد از ملاقات به بیمارستان برگشتم و دکتر که غیبت مرا متوجه شده بود مرا دعوا کرد که چرا حرف او را گوش نکرده ام و عذر مرا از بیمارستان خواستند و گفتند که برایت سه ماه دارو می نویسیم که در منزل استفاده کنید. ما هم گفتیم دعای امام ما را بس است و اگر هم خوب نشویم توفیقی برای من است. به خانه آمدم و یازده روز اجباراً در منزل بودم در طول این مدت احساس کردم که کم کم دیوارهای اطراف اتاق و اسکلت ساختمان منزل برای من نمایان می شود. هر روز احساس می کردم دارم واضح تر می بینم تا جایی که به برادرم گفتم: داداش آنها آجر هستند؟ گفت: بله. معلوم
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 3صفحه 172
شد وضعم بهتر شده است، چون رفته رفته آن روشنایی بیشتر می شد. اما وضع جوری بود که نمی توانستم درست کار کنم. خانواده هم فشار می آوردند که از این فرصت استفاده کرده و ازدواج کنم مقدمات کار فراهم شد و برای عقد خدمت امام رسیدم. قبل از اینکه امام صیغه خطبه عقد را بخوانند دستشان را بوسیدم و عرض کردم به برکت دعای شما بیناییم خیلی بهتر شده است. عنایت کنید دوباره چشمهای مرا متبرک کنید و مرا دعا کنید. دیدم امام حضور ذهن دارند و مرا می شناسند و می دانند که چند ماه قبل خدمتشان رسیده ام دوباره دستشان را به چشمهای من کشیدند و شروع کردند به دعا خواندن و در حالی که تبسمی بر لب داشتند فرمودند: خداوند شما را حفظ بکند. بعد امام از میزان مهر پرسیدند و خطبه عقد را خواندند و در پایان سه مرتبه فرمودند: با هم بسازید!
بعد از این بود که دیگر بدون اینکه کسی به من کمک بکند در خیابان رفت و آمد و حتی رانندگی می کردم. این را هم عرض کنم که در این ملاقات مرحوم پدرم هم که چشمهایش خیلی کم سو بود به طوری که شب به زحمت جایی را می دید حسابی از فرصت استفاده کرد و دستهای امام را به نیت شفا به چشمان خود می کشید بعد که من به او گفتم من بینایی خودم را از امام بدست آوردم او هم قسم می خورد که دیگر ناراحتیهای شب کوری گذشته را ندارم و حالا دیگر چشمهایم اصلاً تار نمی بینند و دید من خیلی خوب شده است.
دستی به سرم کشید
روز 21 بهمن که با کوکتل به یک تانک حمله کردم در پشت بام مورد اصابت تیر قرار گرفتم که به سمت چپ سرم خورد. بر اثر این امر نمی توانستم تکلم کنم و حافظه ام را هم از دست داده بودم. مرا به روی چرخ می گرداندند چون از پای و دست راست به کلی فلج شده بودم. مادرم هم از غصه من مریض شده بود. مدت 27 روز هم در بیمارستان صنایع نظامی بستری بودم، بعد هم مرا و هم مادرم را به منزل بردند و در منزل از من پرستاری می کردند. شب سوم جد امام را در خواب دیدم.
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 3صفحه 173
صبح که از خواب بیدار شدم بنای گریه را گذاشتم که مرا به قم برای زیارت امام ببرید.
جدش یاری نمود که با آن همه جمعیت موفق به زیارت امام شدم. امام صورتم را بوسیدند و دست مبارکشان را به سرم کشیدند و از آن موقع تاکنون از مرحمت جد بزرگوارشان و امام روز به روز بهبودی حاصل نموده ام.
در اثر دعای امام شفا یافتم
من از ناحیه ستون فقرات در جنگ زخمی شده بودم. لذا با صندلی چرخدار به دیدن امام رفتم و از ایشان خواستم برای من دعا کنند. ایشان هم دعا فرمودند. روز بعد عمل جراحی داشتم. پزشکان گفته بودند من حتی یک درصد هم شانس زندگی ندارم. اما حال من در عرض 48 ساعت رو به بهبودی رفت. این دوا و دکترها نبودند که مرا زنده نگه داشتند، بلکه دعای امام بود.
دعا کردند
شخصی به نام «حجةالاسلام و المسلمین حاج سید تقی دُرچه ای» مبتلا به بیماری سختی شده بود. پزشکان داخل و خارج از بازیابی سلامت دوباره اش قطع امید کرده بودند و پیش بینی اطبا آن بود که وی ظرف دو یا سه ماه آتی بدرود حیات خواهد گفت. این شخص روزی تقاضای تشرف به محضر امام را کرد و خدمت ایشان رسید. ایشان با دیدن امام به لحن دل شکسته ای زبان به سخن گشود و گفت: «آقا، پزشکان مرا جواب کرده اند و می گویند امیدی به سلامتی ات نمی باشد.» امام دستی نوازشگر بر سر او کشیدند و برای سلامتی اش دعا کردند. حالا از آن موضوع چهار سال می گذرد و او هنوز با سلامتی ادامه حیات می دهد. آنان که می خواهند باورشان عینیت یابد، می توانند با او در شهر ری محل زندگی اش ملاقات کنند.
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 3صفحه 174
نگران نباشید خدا شفا می دهد
ضربه ای که چند سال قبل به سرم خورده بود زخم آن تقریباً التیام یافته، ولی هنوز آثارش باقی بود و با مرور زمان برایم ایجاد ناراحتی می کرد. پس از مراجعه به بیمارستانهای متعدد و معاینه اطبای متخصص و انجام نمونه برداری و آزمایشات زیاد و عکسهای سی تی اسکن بالاخره قرار شد عمل جراحی انجام شود. چند روزی بستری شدم ولی دکترها مجدداً نظر دادند که بدون عمل از بیمارستان مرخص شوم، ظاهراً عمل را سودمند نمی دانستند. تا حدودی به نوع بیماریم پی برده بودم و وقتی در بیمارستان امام خمینی در قسمت «معراج 2» نتیجۀ یکی از نمونه برداریها به دستم رسید، نسبت به چگونگی این بیماری کاملاً آگاه شدم. به اطبای مختلف در قم، اصفهان، تهران و به بیمارستانهای مختلف مراجعه کردم تا بلکه راهی برای معالجه بیابم. یکبار دیگر بستری شدم و عمل جراحی نسبتاً سختی روی سرم انجام گرفت. دوران بیمارستان و ایام نقاهت طی شد ولی باز همچنان دچار سردردهای سخت بودم. این بار نیز آقایان اطبا جوابهای گنگ و مبهمی به من دادند. هیچ یک با صراحت حرف نمی زدند. کلماتی نیز مثل «چیزی نیست، خوب می شوی، عمل دیگر نمی خواهد، پولت را خرج نکن» را عنوان می کردند. اما به دوستان می گفتند «برای ایشان متأسفیم، کاری نمی توان کرد. اینطرف و آنطرف ایشان را نکشید، این چند ماهی که زنده است آزادش بگذارید.» دوستان هم نمی دانستند چه کنند چون واژه سرطان وحشت آور است و هر کس نام آن را بشنود از خود مأیوس می شود. در این روزهای پر از اضطراب و نگرانی و سردرگمی که خود و اقوام و دوستان بی اندازه پریشان بودیم و نمی دانستیم چه کنیم، خبر دادند قرار است افرادی از بعضی نهادها و جمعی از مسؤولین در حسینیه جماران به زیارت رهبر انقلاب مشرف شوند و اینجانب نیز بر حسب مسؤولیتی که در بسیج اقتصادی داشتم افتخار ملاقات امام را خواهم داشت. چند ماهی بود که به خاطر بیماری و عملهای جراحی با اینکه همای سعادت در خانه ام آمده بود ولی لیاقت نداشتم که به دیدار رهبر بروم اما این مرتبه با اینکه توانایی جسمی نداشتم و مسافت زیادی را نمی توانستم پیاده طی کنم با دلی شکسته و مأیوس از همه اطبا، گفتم به هر زحمتی که شده می روم جماران تا بلکه از فضای حسینیه که از تجلیات امام برخوردار و
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 3صفحه 175
نفس امام در آن مکان مقدس متجلی است بهره مند شوم. بخصوص هنگام ورود امام عزیز در آن بالکن و دیدن آن چهرۀ ملکوتی و اشارات آن دست یداللهی، شاید خدا لطفی کرده و شفایم دهد. به هر قیمتی بود به جماران رفته و وارد حسینیه شدم و چون حالم مساعد نبود زیاد وسط جمعیت نرفتم. در گوشه ای نشسته بود که ناگاه نوری درخشید و نایب ولی عصر(عج)، روح خدا، رهبر انقلاب وارد شد. در این موقع چه حالی پیدا کرده بودم قابل وصف نیست. قبل از ورود به حسینیه، بعضی از دوستان را که زیارت کردم از حال و بیماریم جویا شدند، از جمله به جناب حجةالاسلام و المسلمین آقای امام جمارانی برخورد کردم و ایشان از حالم جویا شده و فرمودند بعد از زیارت امام در حسینیه، شما را باز می بینم. بعد از پایان سخنان امام و ابراز احساسات مردم، آقای امام جمارانی مرا صدا زدند و با مقدماتی که قبلاً فراهم کرده بودند، مرا به داخل اقامتگاه امام فرا خواندند. وارد منزل امام شدم. آقای جمارانی مرا به طرف اتاق امام بزرگوار راهنمایی کرد. در آن لحظه چشمم به جمال منور امام افتاد. با اینکه سعی داشتم تعادل خود را حفظ کنم نتوانستم و کنترل از دستم خارج شد، چون امام را تمام قامت ایستاده در مقابل خودم دیدم. گریه مهلت نمی داد، دست امام را بارها بوسیدم، دلم آرام نمی گرفت، پیشانی ام را روی دست امام گذاردم گریه اجازۀ حرف زدن نمی داد. با همان حال عرض کردم: «آقا ای کاش شهادت نصیبم شده بود و با بیماری سرطان نمی مردم. آقا! دعا کنید: یا شفا یا شهادت. دوستانم بعضی با شهادت رفتند و من با بیماری می روم، امام عزیز دعا کنید. باید بگویم من بارها و بارها به حضور امام شرفیاب و مفتخر به دست بوسی شده بودم ولی این بار غیر از دفعات گذشته بود، اینبار دل شکسته، افسرده، مأیوس از همه جا، محتاج و با کشکول گدایی آمده بودم.
امام دستی روی عمامه ام کشیدند و دعایی خواندند و فرمودند: «نگران نباشید، ان شاء الله خداوند تبارک و تعالی شفا می دهد.» من چون خود را در دارالشفای واقعی دیده و برای معالجه قطعی در مقابل طبیبی حاذق و روحانی آمده بودم، پس از دست کشیدن امام بر روی عمامه و دعا کردن، در حالی که دست دیگر امام در دستم بود و لحظه به لحظه می بوسیدم و اشک می ریختم، عرض کردم: «آقا اگر ممکن است یک دستی هم روی سر خودم بکشید.» عمامه را که روی باندها بود از سر برداشتم. امام
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 3صفحه 176
عزیز دستی رئوفانه روی سر باندپیچی شده کشیدند و باز دعا کردند. وقتی دست یداللهی رهبر انقلاب اسلامی، امام راحلمان به سرم کشیده شد احساس آرامش کردم و از همان موقع درد شدید سر را خفیف حس می کردم.
ملاقات به پایان رسید و من در حالی که همچنان می گریستم از حضور امام مرخص شدم؛ ولی مثل اینکه در راه بازگشت پاهایم به جلو نمی رفت، مقداری عقب عقب رفتم که هم پشتم به امام نباشد و هم بیشتر امام را دیده باشم. بالاخره از امام جدا شدم. حالت غیرمتعادلی داشتم گریه از شوق دیدار و دعای امام و جدایی از آن حضرت پریشانم کرده بود. آقای امام جمارانی پیشنهاد کرد برویم در دفتر بیت، قدری استراحت کنیم، اجابت کرده و به اطاقی رفتیم. اکثر آقایان در آنجا جمع بودند. هر کس در مورد بیماری من سخنی گفت. همه دلداریم می دادند و بالاتفاق نظرشان این بود که «شما از امام شفا گرفتی و اگر می خواهی به خارج بروی برو ولی اسمش را معالجه نگذار تو خوب شده ای.» بالاخره چون مقدمات سفر فراهم شده بود، بعد از چند روز رهسپار آلمان شدم و در بیمارستان شهر هانور بستری شدم. روزی یکی از پرستاران فرمی آورد که من امضا کنم و برای عمل جراحی آماده شوم. با اشاره به او فهماندم من آلمانی نمی دانم کسی بیاید و محتوای کاغذ را برایم بگوید تا ببینم چیست؟ ساعتی بعد یک نفر ایرانی آمد و نوشته را شرح داد و گفت؛ این کاغذ برای تمام کسانی است که به اطاق عمل می روند و مخصوص شما نیست. برای اینکه عمل جراحی احتمالاتی دارد. با این جمله نگرانیهایم را چند برابر کرده گفت: شما خودت می دانی بیماریت چیست و عمل جراحی تو حساس است و در حالی که به آن فرم نگاه می کرد به من هم گاهی می نگریست و اضافه کرد. بخصوص جراحی شما و احتمال برگشتن شما از اطاق عمل پنجاه درصد است. او با همین یک جمله حرف خود را زد. به طوری که به مطالب دیگرش گو اینکه چیزی از جملۀ اولی کمتر نبود ولی به آنها چندان توجهی نکردم. او در سخنان خود اشاره کرد که ممکن است زنده بمانی ولی در صورت زنده بودن ممکن است حافظه ات را از دست بدهی.
با اینکه مطلب را فهمیده بودم با این احتمال که شاید نظر او چیز دیگری است گفتم: «یعنی چه؟» گفت: یعنی مثلاً اسم بچه هایت را پس از عمل ممکن است ندانی
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 3صفحه 177
و مطالب علمی از حافظه ات بگریزد، خطر دیگر هم ممکن است داشته باشد مثلاً نیمی از بدنت فلج شود و ... در این موقع که جهان برایم تاریک و امیدم غیر از خدا و دعای امام از همه جا قطع شده بود ناگاه تلفن اطاقم زنگ زد. آنقدر فکرم مغشوش و پریشان بود که صدای زنگ تلفن را نمی شنیدم. صدا زدند: تلفن، تلفن. گوشی را برداشتم، مادرم بود. او پس از حرفهای مقدماتی پرسید: «چطوری؟ عمل می کنی؟ دکترها چه گفتند؟ خوب الآن در چه شرایطی هستی؟».
در حالی که بغض گلویم را گرفته بود گفتم: «مادر دستم از همه جا کوتاه شده، امید به جایی ندارم. به قول یکی از دکترهای ایران که گفت به هر کجا که روی آسمان همین رنگ است، همه دست رد بر سینه ام زده اند، همه مأیوسم کرده اند، ایران و غیر ایران ندارد. فقط یک راه است و آن هم دعا است. من دارم می آیم ایران و کاری نمی توان کرد مگر شما با دعا کاری بکنید.» مادرم گفت: تقی، تو مگر دعای امام را فراموش کرده ای، که فرمودند: «ناراحت مباش ان شاء الله خداوند تبارک و تعالی شفا می دهد» فراموشت شد که دست ولایت او بر سرت برای شفا خورده است؟ یادت رفت؟ مگر یاران امام در بیت امام نگفتند تو خوب شدی و شفا یافتی؟ فراموش کردی؟ حتماً عکسها و معاینات اشتباه است تو خوب شده ای و ان شاء الله سالم بر می گردی، خیالت آسوده باشد، محکم باش، قدرت خدا را فراموش مکن، منتهی اگر دکترها می گویند عمل نکن، خوب عمل نکن و اگر عقیده به عمل دارند با خیال راحت عمل کن و ان شاء الله سالم بر می گردی.
در همین حال که من قدری روحیه گرفته بودم مادرم گفت: «مفاتیح داری؟» گفتم: «آری» گفت: «همین الآن که تلفن تمام شد وضو بگیر و یک زیارت عاشورا با صد لعن و صد سلام بخوان. حتماً از برکت دست و دعای امام و زیارت عاشورا ان شاء الله خوب می شوی و سالم بر می گردی.» تلفن تمام شد، قلب من تقریباً روشن شده بود، هاله ای از نور از درونم جستن می کرد، وضو گرفتم و شروع کردم به زیارت عاشورا خواندن. اواسط زیارت بود که دوستم جواد آقا را صدا زدم و گفتم اگر ممکن است پرستاری را که فرم برای امضا آورده بود صدا کن می خواهم امضا کنم. کاغذ را آورد و بعد از اتمام زیارت عاشورا بدون کوچکترین اضطراب و دلهره ای خود را برای
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 3صفحه 178
عمل جراحی آماده نمودم. صبح روز بعد ساعت هفت آمدند و با برانکارد مرا به طرف اطاق عمل بردند. آنقدر حالم خوب و عادی بود که در مسیر راهرو با دوستم شوخی می کردم. بعد از عمل و انتقال به اتاق سی. سی. یو طبیب جراح بالای سرم آمد، صدا زد و سلام کرد ولی من نمی توانستم ببینم و سخن بگویم زیرا چشمانم باز نمی شد و لوله ای از راه دهان به داخل شکمم رفته و لوله دیگری در بینی ام بود ولی خوب می شنیدم. سؤالاتی از من کرد و من با اشاره دست جواب می دادم. او می خواست بداند لطمه ای به حافظه ام وارد شده است یا خیر. سپس با سوزن به گوشه هایی از بدنم زد که ببیند فلج نشده باشم. پس از آزمایشات فوق از شدت خوشحالی و خنده و حرکات او فهمیدم که عمل موفقیت آمیز بوده است. با دکتر دیگری که به زبان انگلیسی صحبت می کرد و من جسته و گریخته از لابلای حرفهایشان موفقیت عمل را که دکتر تأکید می کرد «بسیار غیر منتظره است» متوجه شدم. دوران نقاهت چند روزه طی شد و سپس سالم راهی ایران اسلامی شدم. بعد برای عرض ادب و اظهار اخلاص به امام و اینکه خاک قدمش را توتیای چشمم نمایم به حضور مرجع و پیشوایم حضرت امام مشرف و بار دیگر دیدگانم را با نور جمالش منور نمایم. و علی رغم پیش بینی اطبا در ایران و اروپا که به استناد مدارک درمانی به من گفتند که دیگر مدت سه الی چهار ماه و یا مختصری بیشتر زنده نخواهم بود، به برکت دست یداللهی و دعای امام و زیارت با عظمت عاشورا تا این زمان مدت چهار سال و نیم است که در کمال صحت و سلامت به زندگی ادامه می دهم.
قندها را تبرک کردند
یک روز آقای خلیلی که از افراد متدین و شاغل در هلال احمر است مضطربانه تلفن کرد که یکی از برادران بسیار خوب به نام آقای اکبری در جبهه مجروح و ترکش به مغزش اصابت کرده، حالش بسیار وخیم است. پزشکان به او جواب رد داده اند و از بهبود او مأیوسند. تنها امید، به خدا و دعای امام است. به این ترتیب، از حقیر مصرّانه خواست که چند حبه قند خدمت امام ببرم تا با دست امام، تبرک و به آن دعا بخوانند و
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 3صفحه 179
برای بهبود مجروح دعا کنند. مقداری قند خدمت امام بردم و مطلب را به عرض رساندم. ایشان قندها را تبرک و به آنها دعا خواندند و سپس برای سلامتی او دعا کردند. وقتی به دفتر برگشتم، آقای خلیلی خود را به دفتر رسانده بود. قندها را گرفت و با عجله برگشت.
چند روز بعد، تلفن زد و ذوق زده و گریان، تشکر کرد و مژده داد که دوستش از خطر گذشته و پزشکان از بهبود او مبهوت شده اند. چند ماه بعد دوباره تلفن زد و ضمن تشکر مجدد، برای مجروح شفا یافته درخواست کارت برای تشرف و دستبوسی امام کرد که با نشاط و سلامت تشرف یافت.
ایشان برایم نقل کرد: فلان پزشک متخصص معروف که در جریان معالجۀ من بود و به طور قطع از بهبودم اظهار یأس کرده بود، بعد از این ماجرا با صراحت به من گفت: ما دکترها به معجزه اعتقاد نداریم، ولی وقتی، مثل شما را می بینیم که بعد از آن وضعیت، ناگهان همه چیز عوض می شود و بعد از چند روز، روی پای خود راه می روید، ناچار می شویم که به معجزه اعتقاد پیدا کنیم.
از باقی مانده غذا شفا یافت
پسر من مهدی به همراه پسر خاله اش در عملیات حلبچه (والفجر 10) شرکت کردند. در این عملیات پسرم شهید و پسرخاله اش قطع عصب شد. او را بلافاصله به بیمارستان بردند که گفتند فایده ای ندارد و قطع نخاع می شود. بعد او را به بیمارستان امام حسین تهران آوردند. آنجا هم گفتند بی فایده است. متخصصین اعصاب در بیمارستان طالقانی هم او را که دیدند گفتند فایده ای ندارد، ایشان را ببرید یک آسایشگاه معلولین که فقط جراحتهای دیگرش خوب شود. بیمارستان شهدا گفتند او را عمل می کنیم اما فقط یک درصد احتمال موفقیت هست. ادرارش هم بند آمده بود. دکترهای بیمارستان لبافی نژاد گفتند: چند ماهی صبر کنید ممکن است مشکل ادرارش رفع شود ولی معالجۀ عصبش فایده ای ندارد. من به منزل برگشتم و دیدم مقداری از
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 3صفحه 180
غذای امام توی کاسه باقی مانده است، آن را به قصد تبرک و شفا به بیمارستان بردم و به او دادم و به او جریان را گفتم و اضافه کردم که امیدوارم به برکت امام شفا پیدا کنی. او هم غذا را خورد. بعد از دو ساعت شفا پیدا کرد. هم مشکل ادرار او حل شد و هم پاهایش به مرور زمان قدرت حرکت پیدا کردند و او با آنها راه می رفت.
هر شب به تو دعا می کردم
در ملاقاتی که پس از بیماریی که بدان مبتلا بودم با امام داشتم ایشان تصریح فرمودند: من هر شب به تو دعا می کردم و حقیر را مورد آن همه لطف و عنایت خود قرار دادند. پزشک معالج من بارها تأکید کرد که معالجه و بهبودی من بر اثر عنایت الهی و دعا بوده است که عقیدۀ ما این است که دعای امام در رأس همه دعاها بوده است.
ناراحت نباش
فردی از فامیل ما به نام سید قاسم دچار یک نوع عارضه بود که اگر صدای تیر و تفنگ به گوش او می رسید اول تمام بدنش به خارج می افتاد و به شدت وحشت می کرد. سپس در بدنش تاولهایی پیدا می شد که وضع خیلی بدی پیدا می کرد. شبی که برای اولین مرتبه و جهت آزمایش همۀ ضد هواییهای جماران با هم شلیک کردند و امام وارد حسینیه شده بودند، دیدند که این شخص خیلی مضطرب و ناراحت است. لذا دست مبارکشان را روی سینۀ او گذاشته و فرمودند ناراحت نباشد. این شخص بعدها می گفت وقتی امام دستشان را روی سینه من گذاشتند ترس و وحشت من تمام شد و از آن لحظه به بعد دیگر چنین حالتی در مواقع بمبارانهای هوایی و پرتاب موشکها در من پیدا نمی شد و این فقط به برکت دست شفابخش امام بود.
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 3صفحه 181
گویا می دانستند
گویا به امام الهام شده بود و ایشان می دانستند که در ماه خرداد رحلت می کنند چون در یکی از اشعارشان می فرمایند: انتظار فرج از نیمه خرداد کشم.
راضی نیستم تعریف کنید
حاج احمد آقا چند روزی پس از رحلت امام از قول مادر گرامیشان نقل می کرد: حدود یک ماه و نیم قبل از عمل جراحی، امام خوابی دیدند و این خواب را برای همسرشان تعریف کردند و متذکر گشتند: «در زمان حیاتم، راضی نیستم برای کسی تعریف کنید.» امام خواب دیدند فوت کرده اند و حضرت علی(ع) ایشان را غسل و کفن کرده و برایشان نماز خوانده اند و سپس امام را در قبر گذاشته و از ایشان پرسیده اند حالا راحت شدید؟ امام عرض کرده اند: در سمت راستم خشتی است که ناراحتم می کند، در این موقع حضرت علی(ع) دستی به ناحیه راست بدن امام کشیدند و ناراحتی امام مرتفع گشت.
با امام روبوسی کردند
یکبار خواب دیدم که من و آقای خمینی در خانه کعبه مشغول طواف بودیم و ناگهان متوجه شدم حضرت رسول(ص) به سرعت به من نزدیک می شوند. همین طور که حضرت نزدیک می شدند برای اینکه به آقای خمینی بی احترامی نکرده باشم، خودم را کنار کشیدم و به آقای خمینی اشاره کردم و گفتم: یا رسول الله! آقا از اولاد شما هستند.
حضرت رسول(ص) به آقای خمینی نزدیک شدند، با ایشان روبوسی کردند و بعد به من نزدیک شدند و با من روبوسی کردند و بعد لبهایشان را به روی لبهای من گذاشتند و دیگر برنداشتند و من از شدت شعف از خواب پریدم به طوری که داغی لبهای حضرت رسول(ص) را روی لبهایم هنوز حس می کنم.
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 3صفحه 182
پیامبر امام را در آغوش گرفتند
یکی از دوستانم که از افراد مؤمن و مورد وثوق و عاشق امام است برایم نقل کرد در سال 64 مریضی در خانواده داشتند که از علاج او ناامید بودند توسط یکی از پاسداران آشنا که در بیت امام خدمت می کرد نیم خورده لیوان آب حضرت امام را گرفتند و به آن مریض دادند و او در میان بهت و حیرت خانواده شفا گرفت و این مسئله و نظایر آن از حضرت ایشان هیچ جای تعجبی نداشت.
نمی توانستم عکسی بگیرم
یکی از دوستان از قول آقای فراهانی از اعضای بیت امام نقل می کرد: وقتی پیکر مطهر امام برای انجام مراسم غسل و تکفین به حیاط منزل کوچکی که محل ملاقاتهای ایشان با مردم و مسؤولین در طی مدت اقامتشان در جماران بود منتقل شد: وقتی بدن امام غسل داده می شد، هر چقدر سعی می کردم که با دوربین از پیکر امام عکس بگیرم با کمال ناباوری مشاهده می کردم که دوربین با اینکه هیچ نقصی نداشت قادر به عسکبرداری از جسد امام نیست و آخرالامر هم برغم چند بار تلاش نتوانستم از پیکر مطهر امام عکسی تهیه نمایم.
با توسل به امام مشکلاتم حل می شود
من به عنوان کسی که در طول حیات امام در خدمت ایشان بوده ام و به عنوان یک خدمتگزار همواره مورد محبتشان قرار داشته ام، عرض می کنم که هم اکنون که چند سال از رحلت آن عزیز بزرگوار می گذرد. هر گاه در زندگیم مورد و مشکلی باشد به ایشان متوسل می شوم. و صادقانه می گویم مسایلم برطرف و مشکلاتم حل می شود و گاه که برای برخی امور از ایشان راهنمایی می خواهم، امام عزیز به این حقیر که افتخار خدمتگزاری به مرقد پاک و منورشان را دارم راه را نشان می دهند.
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 3صفحه 183
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 3صفحه 184