هایزر بالاخره موفق میشود آنهارا به دور هم گرد آورد: «...به همین خاطر دیدم باید صراحت داشته باشم و لذا گفتم بر اساس مشاهدات خودم به این نتیجه رسیدم که همه شما در خلا کار میکنید. شما هرگز به صورت یک تیم کار نکردهاید. من شخصاً دیدهام که فرماندهان ارتش امریکا با رئیس ستاد مشترک به صورت یک تیم و با هم درباره مسائل بسیار مهم بحث میکنند... گاهی به نظر میرسد برخی از فرماندهان نیروها به منظور به دست آوردن دل اعلیحضرت حاضرند گلوی یکدیگر را بکنند... میخواستم این افراد مسوولیتهای خود را قبول کنند، آنها نمیبایستی همواره به فردی بالاتر از
خاطرات سیاسی- اجتماعی دکتر صادق طباطباییج. 3صفحه 159
خود تکیه میکردند. شاه سالها نقش آقا بالا سری آنها را به عهده داشت. اما حالا ضروری بود که آنها روی پای خود بایستند و تداوم کار نیروی تحت فرماندهی خود را نگهدارند. از افراد خود اخبار درست بشنوند و انضباط و روحیه نیرو را حفظ کنند. زنجیره ارتباطات تقریباً متوقف شده بود. شاه دیگر هیچ اطلاعاتی نمیداد. به همین دلیل این افراد در تاریکی به سر میبردند. به آنها گفتم نیروهای شما باید از آخرین اوضاع و احوال با خبر شوند...ما باید یک سیستم ارتباطات دو جانبه برقرار کنیم... سپس به آنها گفتم شما باید بختیار را حمایت کنید تا او بداند وقتی اوضاع وخیم است میتواند روی شما حساب کند... باید کنترل کشور را باز یابید... و کشور را برای مراجعت شاه بازسازی نمائید... شما باید خود را از روزمرگی و برنامههای روزانه رها کنید و باید برای آیندهای دورتر برنامهریزی کنید. ما باید راهی برای مقابله با جنگ روانیآیتالله پیدا کنیم... همه آنها درخواست کمک و راهنمائی میکردند و در واقع از من میخواستند که برنامه تفصیلی را تدوین کنم... به نظر میرسید هنوز به فکر جان خودشان و رفتن شاه هستند... آنها که رهبری شاه را از دست داده بودند بیشتر میل داشتند به من تکیه کنند تا آنکه خودشان ابتکار عمل را در دست بگیرند...» (همان، ص9)
نکته جالب این جاست که رهبران نظامی ایران ضمن این که از رفتن شاه نگران بوده و از دولت امریکا به خاطر عدم اقدام قاطع در ساکت کردن امام در پاریس گلایه داشتهاند، خود را نیز در مقابل یک ژنرال امریکائی باخته و به او اجازه حتی توهین به خود را نیز میدهند:
«...بالاخره ربیعی ـ فرمانده نیروی هوائی ـ گفت: اگر شاه به همین زودی که گفته برود... من با او خواهم رفت. وقتی این را گفت تصمیم گرفتم به او شوک وارد کنم و لذا او را یک بیابانی بیغیرت خواندم و گفتم که او به کشورش وفادار نیست و عاقلانه فکر نمیکند...» (ص110)
خاطرات سیاسی- اجتماعی دکتر صادق طباطباییج. 3صفحه 160