فصل دوم : از پرواز انقلاب تا استقرار جمهوری اسلامی

امام به آقای خلخالی : مگر گوسفند سر می برید؟

‏در این‌ لحظه‌ آقای‌ خلخالی‌ داخل‌ اتاق‌ شد، امام‌ از او پرسیدند این‌ سرهنگ کیست؟ و ‏‎ ‎‏اضافه‌ کردند بگو مراقب‌ آنها باشند مبادا افرادی‌ ناباب‌ و مامور کارهای‌ خلاف‌ موازین‌ و ‏‎ ‎‏مصالح‌ انجام‌ دهند. همچنین‌ دستور دادند پتو و غذا برای‌ آنها ببرند و خطاب‌ به‌ من‌ ‏‎ ‎‏گفتند خود شما نیز با حاج‌ مهدی‌ ترتیب مساله‌ را بدهید. آقای‌ خلخالی‌ معترضانه‌ و با ‏‎ ‎‏صدای‌ بلند رو به‌ ما کرد و گفت‌ چه‌ می‌گویید؟ همه‌ اینها را باید کُشت. امام‌ با حالتی‌ ‏‎ ‎‏غضبناک‌ گفتند مگر گوسفند سر می‌برید؟ این‌ حرفها یعنی‌ چه؟ مگر می‌خواهید ‏‎ ‎‏گوسفند ذبح‌ کنید؟ و لبخند ناراحت‌کننده‌ای‌ زدند. متعاقب‌ این‌ واکنش‌ امام، آقای‌ ‏‎ ‎‏خلخالی‌ از اتاق‌ خارج‌ شد. من‌ بیرون‌ رفتم‌ و به‌ حاج‌ مهدی‌ عراقی‌ نظر امام‌ را گفتم، ‏‎ ‎‏البته‌ امکانات‌ آنجا خیلی‌ محدود بود و مرحوم‌ عراقی‌ اوقاتش‌ بسیار تلخ‌ بود، هم‌ به‌ ‏‎ ‎‏لحاظ‌ عدم‌ هماهنگی‌ بین‌ دوستان‌ و هم‌ از بابت‌ نبود امکانات‌ و هم‌ نگرانی‌ ناشی‌ از ‏‎ ‎‏مواد منفجره.‏

‏در همین‌ اثنا برادرم‌ عبدالحسین‌ مرا صدا زد و برد در اتاقی‌ در زیرزمین. دیدم‌ آقای‌ ‏‎ ‎

خاطرات سیاسی- اجتماعی دکتر صادق طباطباییج. 3صفحه 248
‏فریدون‌ سحابی‌ مانند یک‌ محافظ‌ آنجا ایستاده. گفتم‌ چه‌ خبر؟ گفت‌ نصیری‌ و خسرو ‏‎ ‎‏داد و رحیمی‌ اینجا هستند. گفتم‌ برویم‌ آنها را ببینیم، در را باز کرد و من‌ رفتم‌ داخل. ‏‎ ‎‏دو نفر آنجا مراقب‌ بودند که‌ اینها کاری‌ نکنند. من‌ حال‌ و احوالی‌ با تک‌ تک‌ آنها کردم، ‏‎ ‎‏بعد دو سه‌ نفر آمدند که‌ از آنها بازجویی‌ بکنند. یادم‌ می‌آید که‌ نصیری‌ یک‌ مقدار ‏‎ ‎‏صورتش‌ زخمی‌ بود پیدا بود که‌ در درگیری‌ با مردم‌ زخمی‌ شده، اما خیلی‌ متفکر به‌ ‏‎ ‎‏نظر می‌رسید. رحیمی‌ خیلی‌ خونسرد، آرام‌ و مطمئن‌ بود و هر چه‌ از او می‌پرسیدند ‏‎ ‎‏می‌گفت‌ فرمانده‌ من‌ اعلیحضرت‌ است، ایشان‌ هر چه‌ دستور بدهند. ولی‌ روحیه‌ خسرو ‏‎ ‎‏داد خوب‌ نبود شاید از نصیری‌ بیشتر نگران‌ به‌ نظر می‌رسید. نصیری‌ شاید تصور ‏‎ ‎‏می‌کرد آن‌ مغضوبیتی‌ راکه‌ در اواخر از طرف‌ دربار و نزد شاه‌ پیدا کرده‌ بود (و تبعید ‏‎ ‎‏شده‌ بود به‌ پاکستان‌ به‌ عنوان‌ سفیر) بتواند به‌ عنوان‌ یک‌ نقطه‌ مثبت‌ به‌ انقلابیون‌ بفروشد ‏‎ ‎‏و خیلی‌ جسورانه‌ به‌ سو‌الات‌ پاسخ‌ می‌داد، حتی‌ نشستن‌ او هم‌ مثل‌ یک‌ نظامی‌ بود.‏

‏به‌ هرحال‌ ما شام‌ را در همان‌ مدرسه‌ رفاه‌ خوردیم‌ و برگشتیم‌ منزل. پیتر شولاتور ‏‎ ‎‏طی‌ تماسی‌ تلفنی‌ از آلمان‌ از من‌ خواهش‌ کرد با دو نماینده‌ کانال‌ دوم‌ تلویزیون‌ آلمان‌ ‏‎ ‎‏گفتگویی‌ داشته‌ باشم. با شماره‌ تلفن‌ آنان‌ که‌ در هتل‌ اینتر کنتینانتال‌ (لاله‌ فعلی) بودند ‏‎ ‎‏تماس‌ گرفتم‌ آنان‌ به‌ محل‌ اقامت‌ من‌ در نظام‌ آباد آمدند. ولی‌ کمی‌ وحشت‌ زده‌ بودند. ‏‎ ‎‏ظاهراً در طی‌ مسیر با گشتهای‌ شبانه‌ جوانان‌ مسلّح‌ انقلابی‌ مواجه‌ شده‌ و با زحمت‌ ‏‎ ‎‏خود را به‌ من‌ رسانده‌ بودند. من‌ شمّه‌ای‌ از ماوقع‌ و برنامه‌های‌ یکی‌ دو روز آینده‌ را ‏‎ ‎‏ضمن‌ تحلیلی‌ از پوشالی‌ بودن‌ کاخ‌ شیشه‌ای‌ حکومت‌ شاهنشاهی‌ بازگو کردم. گزارش‌ ‏‎ ‎‏آنان‌ در اخبار نیمه‌ شب‌ سرویس‌ خبری‌ کانال‌ دو تلویزیون‌ آلمان‌ ماءخذ خبری‌ تقریباً ‏‎ ‎‏تمامی‌ خبرگزاریهای‌ جهان‌ شده‌ بود. فردا قبل‌ از ظهر برای‌ دیدار امام‌ به‌ مدرسه‌ رفاه‌ ‏‎ ‎‏رفتم‌ اما دیدم‌ خیلی‌ شلوغ‌ است، دسترسی‌ به‌ داخل‌ غیرممکن‌ بود، افرادی‌ که‌ محافظت‌ ‏‎ ‎‏مدرسه‌ را بر عهده‌ داشتند، نمی‌گذاشتند جلوتر برویم، من‌ هم‌ اصراری‌ نداشتم، با آقای‌ ‏‎ ‎‏حبیبی‌ و آقای‌ قطب‌زاده‌ برخورد کردم. هرسه‌ برای‌ ناهار به‌ منزل‌ دکتر لاهیجی‌ رفتیم. ‏‎ ‎‏همان‌ روز هم‌ امام‌ گفته‌ بودند که‌ هی‏‏ا‏‏ت‌ دولت‌ چرا به‌ محل‌ کارهایشان‌ نمی‌روند (چون‌ ‏‎ ‎‏تا آن‌ زمان‌ جلسات‌ هی‏‏ا‏‏ت‌ دولت‌ موقت‌ در همان‌ مدرسه‌ رفاه‌ برگزار می‌شد) ظاهراً پیرو ‏‎ ‎

خاطرات سیاسی- اجتماعی دکتر صادق طباطباییج. 3صفحه 249
‏همین‌ تذکر امام، آقای‌ مهندس‌ بازرگان‌ چند نفری‌ را به‌ همراه‌ آقای‌ امیر انتظام‌ به‌ ‏‎ ‎‏ساختمان‌ نخست‌ وزیری‌ فرستاد تا محل‌ کار و استقرار ایشان‌ را آماده‌ سازند.‏

خاطرات سیاسی- اجتماعی دکتر صادق طباطباییج. 3صفحه 250