موش جواب داد: «نه رفیق،
من کار مهمی دارم که باید
انجام دهم.» و شروع کرد به جویدن
قفل چوبی انبار.چوب را جوید و جوید و
جوید، تا این که قفل در شکست و در انبار با
صدای جر و جر باز شد. باد خنکی توی انبار پیچید و
قبل از این که مترسک فرصت کند چیزی بپرسد، صدها پرنده وارد
انبار شدند و همه با هم مترسک را از جا بلند کردند. مترسک آن قدر خوشحال بود که نمیتوانست چیزی بگوید. دستش از توی سطل بیرون آمد و سطل قل خورد و رفت آن طرف انباری. موش کلاه خاک گرفتهی مترسک را تکاندو آن را روی سرش گذاشت و گفت: «دوست من! آماده باش تا برف را ببینی.» بعـد پرندهها همه با هم مترسک را بلند کردند و از انباری بیرون آوردند. دانههای برف نرم و سبک میباریدند
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 5صفحه 5