از بیحالی هیچ جوابی نمیداد. همین موقع یک بزرگ از راه رسید. ماشینهای دیگر با عجله از سر راهش کنار رفتند تا بتواند نزدیک بیاید. با کمک ، را به تعمیرگاه برد. ، همهی وسایل کارش را آماده کرده بود. و از راه رسیدند، ، فوری مشغول کار شد. ها و های را عوض کرد، بعد هم موتورش را مثل روز اول تعمیر کرد.
اما هنوز کمی بداخلاق و اخمو بود. گفت: «حالا کاری میکنم تا اخمهایت را باز کنی!» او این را گفت و یک رنگ آبی قشنگ به ماشین زد.
صبح روز بعد، همه یک را دیدند که خوشحال و خندان توی خیابان حرکت میکرد.
بیخودی بوق نمیزد. خوش اخلاق بود و دود نمیکرد. او قصهی خودمــان بود که حالا این شکلی شده بود.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 5صفحه 20