مجله خردسال 12 صفحه 26

قصه­های پنج­انگشت مصطفی رحماندوست پنج­تا انگشت بودند. روی یک دست، توی خانه­ای که اندازه­ی یک مشت بود، خوابیده بودند. صبح که شد... اولی بیدار شد و گفت:«وای چه هوای خوبی!» دومی بیدار شد گفت : «نان و پنیر، چایی شیرین. وای چه غذای خوبی!» سومی بیدار شد و گفت :«خوب بخوریم که وقت بازی، شل و ول نباشیم!» چهارمی بیدار شد و گفت:«این­ور و اون­ور بدویم،آب روی هم بپاشیم!»

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 12صفحه 26