قصهها ی
پنج انگشت
مصطفی رحماندوست
پنج تا انگشت بودند که روی یک دست زندگی میکردند.
یک روز....
اولی گفت:«وقت نمازه بچهها، وقت دعا»
دومی گفت:«برای چی ؟ چرا نماز، دعا چرا؟»
سومی گفت:«برای این که خوب باشیم و یا تشکر از خدا.»
چهارمی گفت:«خدای مهربانی که دست و دهان و چشم و پا داده به ما.»
انگشت شست خم شد و سجده کرد وگفت:«خدایا دوستت داریم،تو خیلی مهربانی
ما بچه ها مثل گلیم،تو مثل باغبانی.»
دست کودک را بگیرید و در حال بازی با انگشتان او
این شعر را بخوانید
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 13صفحه 26