مسافر کوچولو
کبوتر گفت: «باید بروم.» طوطی گفت: «راه دور است. خسته میشوی.»
کبوتر گفت: «میتوانم. چون باید بروم.» گنجشک گفت: «آن جا خیلی گرم است. تشنه میشوی.» بلبل گفت: «آسمان همه جا آبی است. تو پرندهای، همین جا بمان و در همین آسمـان آبی پرواز کن.» کبوتر گفت: «تو فقط آسمـان این جا را دیدهای. آسمانی که زمین آن پر از گل و سبزه است. جایی که من میروم پر از گلهایی است که در زمین داغ و تشنه روییدهاند. میخواهم آسمان زمین را تشنه ببینم. باید بروم.» پرندهها ساکت شدند و هیچ کدام چیزی نگفتند. کبوتر بالهایش را باز کرد. طوطی گفت: «برای ما دعا کن.» کبوتر گفت: «برای همهی شما دعا میکنم.» و پرواز کرد و رفت. آسمان آبی آبی بود و زمین پر از سبزه و گل. کبوتر بـا بـالهای کوچکش در میان آسمـان آبی پر میزد و میرفت. آسمـان گفت: «خسته نباشی مسافر کوچک!» کبوتر گفت: «خسته نیستم. میروم و میرسم.» آسمـان گفت: «وقتی رسیـدی برای من هم دعا کن.» کبوتر خندید و گفت: «برای تو و برای همهی پرندهها دعا میکنم.» کبوتر رفت و رفت تا به چشمهی آب رسید. چشمه گفت: «کمی آب بنوش. راه دور است، تشنه میشوی.» کبوتر گفت: «جـایی که من میروم رودخـانهای پر آب دارد. اگر برسم از آن آب خواهم نوشید.» چشمه گفت: «وقتی رسیـدی برای من هم دعا کن.» کبوتر خندیدو گفت: «برای تو، برای آسمان و برای همهی پرندهها دعا میکنم.» کبوتر رفت و رفت و رفت. بالهای کوچکش را آرام باز و بسته میکرد. کمیخسته بود. کمی هم تشنه. به کوههای بلند رسید. بالای بلندترین کوه نشست.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 25صفحه 4