مجله خردسال 25 صفحه 4

مسافر کوچولو کبوتر گفت: «باید بروم.» طوطی گفت: «راه دور است. خسته می­شوی.» کبوتر گفت: «می­توانم. چون باید بروم.» گنجشک گفت: «آن جا خیلی گرم است. تشنه می­شوی.» بلبل گفت: «آسمان همه جا آبی است. تو پرنده­ای، همین جا بمان و در همین آسمـان آبی پرواز کن.» کبوتر گفت: «تو فقط آسمـان این جا را دیده­ای. آسمانی که زمین آن پر از گل و سبزه است. جایی که من می­روم پر از گل­هایی است که در زمین داغ و تشنه روییده­اند. می­خواهم آسمان زمین را تشنه ببینم. باید بروم.» پرنده­ها ساکت شدند و هیچ کدام چیزی نگفتند. کبوتر بال­هایش را باز کرد. طوطی گفت: «برای ما دعا کن.» کبوتر گفت: «برای همه­ی شما دعا می­کنم.» و پرواز کرد و رفت. آسمان آبی آبی بود و زمین پر از سبزه و گل. کبوتر بـا بـال­های کوچکش در میان آسمـان آبی پر می­زد و می­رفت. آسمـان گفت: «خسته نباشی مسافر کوچک!» کبوتر گفت: «خسته نیستم. می­روم و می­رسم.» آسمـان گفت: «وقتی رسیـدی برای من هم دعا کن.» کبوتر خندید و گفت: «برای تو و برای همه­ی پرنده­ها دعا می­کنم.» کبوتر رفت و رفت تا به چشمه­ی آب رسید. چشمه گفت: «کمی آب بنوش. راه دور است، تشنه می­شوی.» کبوتر گفت: «جـایی که من می­روم رودخـانه­ای پر آب دارد. اگر برسم از آن آب خواهم نوشید.» چشمه گفت: «وقتی رسیـدی برای من هم دعا کن.» کبوتر خندیدو گفت: «برای تو، برای آسمان و برای همه­ی پرنده­ها دعا می­کنم.» کبوتر رفت و رفت و رفت. بال­های کوچکش را آرام باز و بسته می­کرد. کمی­خسته بود. کمی هم تشنه. به کوه­های بلند رسید. بالای بلندترین کوه نشست.

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 25صفحه 4