مجله خردسال 25 صفحه 6

کوه گفت: «خسته نباشی مسافر کوچک. راه زیادی نمانده است. کمی آن طرف­تر، به جایی می­رسی که روی دشت داغ آن پر است از گل­های سرخ و زیبا. وقتی رسیدی برای من هم دعا کن.» کبوتر گفت: «برای تو، برای آسمان، برای چشمه و پرنده­ها دعا می­کنم.» و پرواز کرد و رفت. وقتی شب از راه رسید، کبوتر هم رسید. با آب رود بال­هایش را شست. رود گفت: «وقتی بالای گنبد نشستی برای من هم دعا کن.» کبوتر گفت: «دعا می­کنم. برای همه دعا می­کنم.» بعد پر زد و روی گنـبد حرم امــام حسـین(ع) نشـست. چشم­هـایش را بست و برای همه دعا کرد. خدا آن جا بود. چـون ستــاره­هــا روی زمیـن می­درخشیدند.

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 25صفحه 6