مادر میدانست عمه خانم خیلی مهربان است و بزی را هم خیلی دوست دارد ولی نمیدانست چرا او از دست بزی عصبانی شده. مربای هویج آماده شده بود. مادر یک شیشه مربا برداشت، دست بزی را گرفت و به طرف خانه عمه خانم رفت. بزی هنوز ناراحت بود. او تمام راه را گریه میکرد. بالاخره به خانه عمه خانم رسیدند. خانم بزی در زد و گفت: «ما آمدهایم به
شما سر بزنیم و حالتان را بپرسیم!» عمه خانم یک قدم عقب رفت و از پشت عینک نگاهی به بزی کرد وگفت: «خوش آمدید!» حالا مادر همه
ماجرا را فهمیده بود. عمه خانم
و بزی هم فهمیده بودند.
آنها دور هم نشستند و
چای و مربای هویج خوردند.
همه خوشحال بودند و خانه عمه خانم پر شده بود از بوی مربا.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 1صفحه 6