مجله خردسال 1 صفحه 19

خورشید مرغ گربه گوسفند خانه­ای برای گربه زهره پریرخ یکی بود، یکی نبود. غیراز خدا هیچکس نبود. سگ گاو یک روز توی یک مزرعه، و و و و ، عمو زنجیر باف بازی می­کردند که ابر روی را پوشاند و آسمان برق زدو باران بارید. و و و و مرغ به آسمان نگاه کردند. هر کسی دوید و رفت توی لانه­ی خودش، فقط آن وسط ماند. به دور و برش نگاه کرد، هیچ کس نبود. خـانه­ای هم نداشت، غمگین و ناراحت از درخت بالا رفت. قطره­های باران از روی برگ­ها سر می­خورد و چک چک روی می­ریخت. آهی کشید و گفت: «کاش من هم یک خانه­ی گرم گرم داشتم تا وقتی باران می­بارید توی خانه­ی

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 1صفحه 19