وقتی فیل زمین خورد
صبح بود، موشی از خانه بیرون آمد. جلوی در ایستاد و دستهایش را از هم باز کرد تا نفس عمیقی بکشد، اما هنوز نفس عمیقی نکشیده بود که صدای خانم فیلی را شنید که فریاد میزد و کمک میخواست. موشی نفس عمیق را فراموش کرد و به سرعت به طرف خانم فیلی رفت.صدا از نزدیکی درخت گردو میآمد.
موشی از دور فیلی را دید که خسته و نفسزنان کنار درخت نشسته. جلو رفت و گفت: «چی شده؟ چرا کمک خواستی؟» خانم فیلی گفت: «به دادم برسید! کمک کنید!
آقا فیلی زمین خورده!» موشی وقتی این را شنید با دو دست به سرش زد وگفت: «ای داد بیداد! زمین خورده؟ چرا خورده؟
حالا چه کنیم؟»
خانم فیلی گفت: «من دیگر نفس دویدن ندارم. تو زود برو کمک بیاور.» موشی با عجله به سراغ دوستـانش رفت. او باید همه را خبردار میکرد. اول به خانه موش کور رفت و گفـت: «در را باز کن دوست من. عجله کن که اتفاق بدی افتاده. در را باز کن. فیلی زمین خورده!»
موش کور در را باز کرد و گفت: «چی خورده؟ زمین خورده؟ چه قدر خورده؟»
موشی جواب داد: «من نمیدانم چه قدر خورده. ولی باید به همه خبر بدهم.»
و از آنجا رفت. موش کور با خودش گفت: «ای داد بیداد. خانه من زیر خاک و توی
زمین است. نکند آقا فیلی بیاید و خانه مرا هم بخورد. بچههایم! ای وای بچههای نازنینم...»
موش کور با عجله به خانه برگشت تا بچهها را آماده کند و وسایل لازم را هم جمع کند.
زرافه کنار درخت سیب نشسته بود و یک سیب سرخ بزرگ را گاز میزد. موشی نفسزنان از راه رسید و گفت: «کمک کن! کمک کن که آقا فیلی زمین خورده. باید کاری بکنیم.»
زرافه به سیب گاز زدهاش نگاهی کرد و با خود گفت: «خدای من! زمینمثل این سیب گرد است. حتما تا حالا آقا فیلی نصف آن را خورده! ما با یک زمین نصفه چه کنیم؟»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 2صفحه 4