فرشتهها
یک روز، دو تا کبوتر، پشت پنجرة آشپزخانة ما نشستند.
مادرم گفت: «شاید گرسنه هستند.»
پدرم گفت: «شاید هم خسته هستند.» من میخواستم پنجره را باز کنم که کبوترها پرواز کردند و رفتند. پدرم گفت:
«آنها ترسیدند. نباید پنجره را باز میکردی.»
مادرم گفت: «برایشان دانه میریزیم و منتظر میمانیم تا برگردند.»
من پشت پنجره دانه ریختم و دعا کردم که آنها برگردند.
اما کبوترها نیامدند. صبح وقتی بیدار شدم، پشت پنجرة ما دو تا کبوتر نشسته بودند
و دانه میخوردند.
مادرم گفت:
«چه خوب شد که کبوترها برگشتند.»
پدرم گفت: «صدای بالشان را میشنوی؟»
من گفتم: «این کبوترها که پرواز نمیکنند! این صدای بال فرشتههاست.»
مادرم گفت: «از کار خوب تو فرشتهها خوشحال هستند.» پدرم گفت:
«مثل این کبوترهای قشنگ!»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 2صفحه 7