فرشتهها
یک نقاشی قشنگ برای خدا کشیدم و آن را با همهی مداد رنگیهایم رنگ کردم. شب وقتی که میخواستم بخوابم، نقاشی را کنار بالشم گذاشتم و به فرشتهها گفتم: «این نقاشی را برای خدا
کشیدهام. آن را ببرید و به او بدهید.»
صبح وقتی بیدار شدم، نقاشی هنوز کنار بالشم بود. به مادرم گفتم: «چرا فرشتهها نقاشی مرا برای خدا نبردند؟»
مادرم گفت: «خدا نقاشی تو را دید.
از همان موقع که مداد رنگیهایت را آوردی او میدانست که میخواهی برایش نقاشی بکشی.
خدا خوشحال است و تو را خیلی دوست دارد. او همیشه تو را میبیند.
تو هم باید یاد بگیری که به یادش باشی. حالا نقاشی تو را به دیوار میزنم تا همه آن را ببینند.»
مادرم نقاشی مرا به دیوار زد. من هر وقت به نقاشیام نگاه میکنم، میدانم که خدا هم به آن نگاه میکند.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 4صفحه 7