بیکار نیست!» گفت: «و هیچ ای مثل من بیمصرف!» گفت: « ما را دوست ندارد. بیایید با هم برویم و برای خودمان یک صاحب تازه پیدا کنیم.»
گفت: «من میآیم.» گفت: «من هم میآیم.» آن شب، و و راه افتادند و رفتند. رفتند و رفتند تا به یک سبز و زیبا رسیدند. گفت: « سبز! میخواهی من ی تو باشم؟» گفت: «و من تو!؟» گفت: «من هم ی تو باشم و دست و صورتت را خشک کنم؟!» خندید وگفت: «من که دندان ندارم. مو هم ندارم. هم لازم ندارم!» همیــن موقع، از پشت بیرون آمد و گفت: «چی شده؟ چرا این قدر سر و صدا میکنید؟ بچههــایم خوابیدهاند! ممکن است با سر و صدای شما بیدار شوند.» گفت: «میخواهی من ی بچههایت باشم؟» گفت: «و من هم دندانهایشان را بشویم؟» گفت: «و من هر روز موهایشان را کنم!»
اخمهایش را در هم کرد. دستش را به کمرش زد و گفت: «بچه های من هرکدام یک یک و یک ی مخصوص به خود دارند. چه حرفها میزنید زود به خانهتان برگردید.
هیچ کس و و ی کس دیگر را استفاده نمیکند.» این را
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 4صفحه 20