سوسکی خانم با پیراهنش
سوسن طاقدیس
سوسکیخانم از خوشحالی رویپاهایش بند نبود. همه چیز برایش شیرین بود اگر چه تو ی دهنش قند نبود.
پس چرا خوشحال بود؟ چون که به عروسی دوستش کرم سیب دعوت شده بود. سوسکی خانم راه افتاد و
رفت توی باغچه تا گل بچیند و برای خودش پیراهن بدوزد.
آن قدر خوشحال بود که میزد و میچرخید و می خواند:
یک گل اطلسـی سفیـد میخوام
تا بدوزم یک لبـاس از گل یـاس
بهســرم یک گل میخـک میزنـم
وقتـی که من بـرسم به عروســی
با یه دسته یاس و یک همیشه بهار
بپوشم با کفش خوش نقش و نگار
گلهــای اطلســی میشــن دامنـم
مهمونـا فکر میکنـن عروس منـم
سوسکی خانم با هزار امید گلهایی را که میخواست چید، بعد آمد به خانه نشست توی ایوان وحالا ندوز
کی بدوز. چه پیراهنی دوخت درست مثل پیراهن یک عروس. چند تا گل اطلسی و یاس اضافه آمد آنها را
هم زیر دامنش پوشید تا دامنش پف کند و قشنگتر بشود. بعد راه افتاد و رفت عروسی. توی راه به خاله
عنکبوت رسید که مثل همیشه داشت تارهای قشنگ میتنید. با تعجب پرسید : «ا...خاله عنکبوت کجایی.
مگر عروسی نمیآیی؟»خاله عنکبوت خندید و گفت :
میآیم و میآیم مگر میشه نیام
ببین دارم تور میبـافم بــرایش
«ولی باید برای عروس یک هدیهای بیارم
تـــا بگذارم آن را روی موهــایــش»
سوسکی خانم آهی کشید و گفت :«وای وای چه بد شد من هدیهای ندارم، اصلا حواس ندارم!»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 15صفحه 4