مجله خردسال 27 صفحه 4

قصه­های غار قصه سوم توپ بازی یک روز سرد بود، امـا زمستـان نبود. بهـار تـازه از راه رسیده بود ولی انگار سرمای زمستان خیال رفتن نداشت. پسرک همراه بقیه­ی دوستانش، بیرون غـار مشغول بازی بود. آن­هـا فقط یک بازی بلد بودند. بـازی شکار. روی یک سنگ بزرگ، شکل­حیوانات مختلف را نقاشی می­کردند و بعد نیزه­های چوبی­شان را به طرف نقاشی­ها پرت می­کردند. هرکس می­توانست یک شکل را درست نشانه­گیری کند، برنده می­شد. آن­ها ساعت­ها بازی کردند. ببر شکار کردند. گـاو وحشی شکار می­کردند. آن قدر که از این بــازی خسته شدند. نـاگهان یک چیز سـرد و سفت، محکم به دمـاغ پسـرک خورد. بـا تعجب به دور و بر نگـاه کرد بعد از چند لحظه، گلوله­هـای کوچک یخی، از آسمان سرازیر شد. بچه­ها هیچ وقت چنین چیزی ندیده بودند.

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 27صفحه 4