مجله خردسال 27 صفحه 6

آن­ها دانه­های تگرگ را توی دست می­گرفتند و کف دستشان قل می­دادند. دانه­های تگرگ درشت­تر و تندتر بارید. آن قدر که وقتی به صورتشـان می­خورد، دردشـان می­آمد. بچه­ها به طرف غـار رفتند و آن­جا منتظر شدند تـا بارش تگرگ تمام شود. تگرگ تند و تند و درشت بارید. اما زود تمام شد. آفتاب درآمد و دانه­های تگرگ را آب کرد. بچه­ها دلشان می­خواست با آن­ها بازی کنند، اما دیگر تگرگی نمانده بود. پسرک باخوشحالی گفت: «من­یک­فکری دارم!» بچه­هـا پرسیدند: «چه فکری؟» پسرک گفت: «حـالا می­بینید!» بعد شروع کرد به ســاختن چیزی عجیب، او برگ­هـای کوچک و بزرگ را یک جـا جمع کرد، بعد یک بند را دور آن­ها پیچید و پیچید. آن­قـدر که برگ­هـا به شکل یک گلولـه درآمدند. او یک توپ گـرد و سبز درست کرده بود. یک توپ که خیـلی بزرگ­تـر از توپ­هـای کوچک یخی بود. بعد همـه­ی بچه­ها، با خوشحالی مشغول بازی با توپ سبز شدند. این طوری بود که اولین توپ به وسیله­ی یک پسر کوچولو ساخته شد!

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 27صفحه 6