مجله خردسال 27 صفحه 8

فرشته­ها امروز من و پدر، به خیابان رفته بودیم. باران نم نم می­بارید. وقتی ماشین­ها از کنار ما رد می­شدند، قطره­های آب و گل روی شلوار پدر پاشید. من شلوار را جلوی بخاری پهن کردم. یک قاشق کوچولو آوردم و با دم آن، خال­های گلی را، پاک کردم. پدرم گفت: «هزار آفرین عزیزم، خسته نباشی.» گفتم: «ما باید هر روز تمیزو قشنگ باشیم. مثل امام، او همیشه لباس تمیز می­پوشید، همیشه بوی عطر می­داد و کفش­هایش برق می­زد.» من و پدر به عکس امام نگاه کردیم. او توی عکس به ما می­خندید. گفتم: «دایی عباس برایم تعریف کرد که یک شب باران می­آمد. امام از مسجد برمی­گشتند، دانه­های گل روی عبای او چسبیدند. وقتی امام به خانه رسیدند، دخترشان عبا را پهن کرد و همه­ی خال­های گلی را یکی­یکی پاک کرد. من هم برای شما همان کار را کردم!» پدر خندید، مرا روی زانویش نشاند و سفت بوسید.

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 27صفحه 8