
چرخونک
تاب
یک روز خوب
سرسره 					محمدرضا شمس 				الاکلنگ
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود.
توی حیاط یک مهد کودک،                    ،                    ،                  و                      ، کنـار هم نشسته بودند.
یک روز وقتی که بچهها از مهد کودک بیرون رفتند،            دلش گرفت.               و               و هم دلشان گرفت.               زانوهایش را بغل کرد و گفت: «حالا چه کار کنیم؟»
که آرام آرام دور خودش میچرخید گفت: «هیچی، باید تا فردا صبر کنیم.»
گفت: «ولی من دوست دارم بازی کنم.»
  مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 27صفحه 17