مجله خردسال 27 صفحه 24

قصه­های پنج انگشت مصطفی رحماندوست پنج تا انگشت بودند که روی یک دست زندگی می­کردند. یک روز... اولی گفت: «بهار شده، گل بکاریم.» دومی گفت: «خاک نداریم، آب نداریم.» سومی گفت: «خاک توی باغچه­مونه.» چهارمی گفت: «آب توی آسمونه.» انگشت شست چه کار کرد؟ دانه آورد و کار کرد. دانه­ی آن­ها گل داد. وای چه گلی؛ شاد شاد. دست کودک را در دست بگیرید و در حال بازی با انگشتان او این شعر را بخوانید.

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 27صفحه 24