مجله خردسال 28 صفحه 20

قصه­های جنگل 1) یک روز وقتی که اسب آبی و مادرش، برای شنا به رودخانه رفته بودند، صدای عجیبی شنیدند. 3) موش­ها از ترس فرار کردند و لا بلای سنگ­ها پنهان شدند. 2) و ناگهان تمساح بزرگی سرش را از آب بیرون آورد. 4) اما، مادر اسب آبی اصلا نترسید. او به میان آب رفت، با صدایی بلند فریاد کشید و چهار دندان تیزش را به تمساح نشان داد.

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 28صفحه 20