5) سوسمار کوچولوهم نترسید! دهانش را باز کرد و مثل اسب آبی فریاد زد. اما حیف که دندان نداشت.
6) تمساح وقتی دندانهای اسب آبی را دید از ترس دهانش را بست و برای همیشه از آن جا رفت.
7) بعد، اسب آبی و مادرش با خیال راحت توی، آب شنا کردند.
8) سوسمار کوچولو از درخت بالا رفت و
گفت: «اگر باز هم سر و کلهی این تمساح ترسو پیدا شد، فقط مرا صدا کنید!»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 28صفحه 21