مداد سبز هم نتوانست کـاری بکند. گردالی بـاز هم اوهو اوهو سرفه کرد. مداد آبی گفت: «گردالی جان غصه نخور، الان نجـاتت میدهم.» مداد آبی رفت سراغ سوزن تهگرد و گفت: «آهای ته گرد خانم! به داد گردالی برس. نوک مداد توی گلـویش گیر کرده.»
ته گرد خـانم گفت: «اصلا نگران نبـاشید.» بعد، پیش گردالی رفت. یک دو سه گفت و پرید تو گلویش. مدادها هی صبر کردند. اما از ته گرد خـانم خبری نشد. مداد قرمز گفت: «ای وای ته گرد خانم
نیامد بیرون.»
مداد سبز گفت: «نکند او هم توی گلـوی گردالی گیـر کرده.»
مدادآبی گفت: «خدا نکند.کمیصبرکنید. شـاید پیدایش
شود.»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 30صفحه 5