مجله خردسال 30 صفحه 19

به او گفت: «شنیده­ام که خیلی خوب شنا می­کنی.» خندید و گفت: «من خیلی سریع شنا می­کنم.» گفت: «ولی من از تو تندتر شنا می­کنم.» گفت: «حیف که لاک سفت و محکمی داری. وگرنه الان تو را می­خوردم.» گفت: «بیا با هم مسابقه بدهیم، از این طرف تا آن طرف .» کمی فکر کرد و گفت: «باشد! قبول.» آرام، آرام از پشـت سنگ­ها بیرون آمد و رفت، پشت نشست. چون خیلی کوچولو بود، اصـلا متوجه­ی او نشـد. بعد ، یک دوسه گفت و مسابقه شروع شد. راستش اصلا عجله نداشت. او بیشتر مراقب بود که از پشت توی آب نیفتد. اما از همه جـا بی­خبر فقط می­خواست برنده شود. برای همین هم خیلی زود به آن طرف رسید و گفت: «من برنده شدم!» از پشت پایین پرید و رفت به عروسی ، وسط آب فریاد زد: « جـان! برنده شد!» و خنـدید و رفت. هیچ وقت نفهمید چرا این حرف را زد!

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 30صفحه 19