مجله خردسال 31 صفحه 4

توفان یکی بود، یکی نبود. یک روز، وقتی کفشـدوزک از لانه­اش بیرون آمد، بـاد تنـدی وزید. بادی که او را از جا بلند کرد و با خود برد. کفشدوزک بالهایش را باز کرد تا بپرد. اما باد خیلی شدید بود. ناگهـان باد قطع شد و کفشدوزک به طرف عقب کشیده شد. کفشدوزک به پشت سرش نگاه کرد تا ببیند چه کسی او را به عقب می­کشد. اما هیچ کس آن جـا نبود. دوبـاره بـاد شروع شد و کفشدوزک را به جلو برد. کفشدوزک که خیلی ترسیده بود، به ساقه­ی گلی چسبید و فریاد زد: «کمک کنید! توفان شده! کمک کنید، الان باد مرا می­برد.» پروانه صدای کفشدوزک را شنید و از روی گل پایین را نگاه کرد. کفشدوزک هنوز فریاد می­زدو کمک می­خواست. پروانه گفت: «کدام توفان؟ کدام باد؟ معلوم هست چه می­گویی؟» کفشدوزک گفت: «اگر ساقه­ی گل را ول کنم باد مرا می­برد. نگاه کن!» بعد ساقه­ی گل را ول کرد، اما باد او را نبرد ولی چیزی عجیب که دیده نمی­شد کفشدوزک را به عقب کشید. کفشدوزک وحشت زده گفت: «پروانه جان! کمک کن!» پروانه کمی به دور و بر نگاه کرد و بعد شروع کرد به خندیدن. همین موقع، بـاد، دوبـاره کفشدوزک را به جلو پرت کرد. کفشدوزک، ساقه­ی گل را گرفت و گفت: «چرا می­خندی؟» پروانه گفت: «این باد و توفان نیست که تو را جلو عقب می­برد. فیل روی زمین خوابیده. خرطومش هم روی زمین افتاده. هر بـار که نفس می­کشـد تو به عقب می­روی و وقتی نفسش را بیرون می­دهد، تو به جلو می­روی!» پروانه این را گفت و دوباره خندید. کفشدوزک گفت: «یک­کاری بکن. اگر همین­طورمرا به جلو و عقب پرت کند، ممکن است دست و پای نازکم بشکند!»

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 31صفحه 4