فرشتهها
امروز مادرم خیلی کار داشت.
از صبح بوی خوب شله زرد همه جا پیچیده بود.
داییعباس و مادربزرگ و پدربزرگم هم به خانهی مـا آمده بودند. مـادرم یک دیگ پراز شله زرد پخته بود. پرسیدم: «چرا این همه شله زرد پختـهاید؟» مادر گفت: «نذر امـام حسن(ع) است. وقتـی آماده شد، آن را تـوی ظرف میریزیم و به همسـایههـا میدهیم.» پرسیدم: «خودمان هم میخوریم؟»
پدربزرگ خنـدید و گفت: «اول یک ظـرف بـرای تـو مـیریزیم.» پدربزرگ راست میگفت.
وقتی شلهزرد آماده شد، مادرم یک ظرف برای من ریخت.
پدربزرگم گفت: «بیا روی پای من بنشین و آن را بخور.»
گفتم: «شمـا پایتان درد میگیـرد.» پدربزرگ مرا بوسید و گفت: «تو نوهی عزیز من هستی. همهی نوهها برای پدر بزرگهـا عزیز هستند. وقـتی حضـرت محـمد (ص) به دیـدن امـام حسـن (ع) و امـام حسین (ع) میرفت، آنها را روی پایش مینشاند و ساعتها با آنها بازی میکرد.» من روی پای پدربزرگ نشستم.
پدربزرگ گفت: «وقتی میخواهی شـله زرد را بخوری، به یاد امـام حسن (ع) باش و دعا کن. او صدای تو را میشنود.»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 31صفحه 8