مجله خردسال 31 صفحه 17

گاو خروس بابا رحیم الاغ مرغ یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. پیرمرد مهربانی بود به نام بابا رحیم. بابا رحیم توی مزرعه­اش یک یک، یک و یک داشت. یک روز صبح حیوانات مزرعه هر چه منتظر شدند تا بابا رحیم بیاید برایشان غذا بیاورد، او نیامد. گفت: «شاید بابا رحیم خانه نیست.» گفت: «او بدون من هیچ جا نمی­رود.» گفت: «من می­روم پشت پنجره­ی اتاقش تا ببینم توی خانه هست یا نه.» رفت و بقیه منتظر شدند. کمی بعد برگشت و گفت: «بابا رحیم خوابیده.» گفت: «شاید مریض شده. باید به او کمک کنیم.» ذ گفت: «من برایش شیر می­برم. اگر شیر بخورد خوب می­شود.» گفت: «ولی او تخم­مرغ خیلی

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 31صفحه 17