
دوست دارد. من برایش تخم مرغ میبرم.»     گفت: «هیچچیز به اندازهی آواز من او را خوشحال نمیکند.»	           گفت: «من او را سوار میکنم و به گردش میبرم.»           و         و                  هر سـه بـا هم گفتند: «           عزیز تو فقط سـاکت بـاش و عرعر نکن این طوری بهتر است. بـابـا رحیم مریض شده حوصلهی گردش ندارد.»           گفت: «ولی باید حتمـا شیر بخورد.»                  گفت: «بـاید تخـممرغ تـازه بخورد.» و کمکم سر و صدای همه بلند شد.       یک چیزی میگفت.       یک چیزی میگفت.         با صدای بلند عرعر میکرد و              ، قدقدی راه انداخته بود که صدایش توی همهی ده شنیده میشد.
  مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 31صفحه 18