مجله خردسال 31 صفحه 19

بابا رحیم صدای آن­ها را شنید. ازخانه بیرون آمد و پیش حیواناتش رفت وگفت:« قشنگم گرسنه­ای؟ پرحنایی تشنه­ای؟ عزیزم علف می­خواهی؟ نـازنینم چـرا سـر و صدا می­کنی؟» بعد برای و دانه ریخت. به و علف داد وبرایشان آب گذاشت. آن­وقت رفت توی خانه­تا بخوابد. و قبل از این که دانه بخورند، یک سبد تخم­مرغ برایش بردند. هم یک سطل شیر برد. وقتی بـابـا رحیم، شیر و تخم­مرغ­هـا را دید خیلی خوشحال شد. هم شیر خورد و هم تخـم­مرغ.بعد راحت راحت خوابید. آن روز، و و و اصلا سروصدا نکردند، تا بابا رحیم بتواند استراحت کند و زود زود حالش خوب بشود.

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 31صفحه 19