قصههای پنج انگشت
مصطفی رحماندوست
چند نفر میخواستند غذا بپزند.
اما نه اجاق و آتش داشتند، نه قابلمه.
اولی گفت: «اجاق ما هیزم میخواد، نداریم.»
دومی گفت: «جمع بکنیم، بیاریم.»
سومی گفت: «ما همهمون شاخهی خشک و چوییم.»
چهارمی گفت: «شعله میشیم، میرقصیم، هیزم خوب خوبیم.»
انگشت شست گفت: «چه غذایی آخ جون دست دیگه قابلمهی غذامون!»
دست کودک را در دست بگیرید و در حال بازی با انگشتان او این شعر را بخوانید.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 31صفحه 24