دیمبلی دیمبو
سرور کتبی
دیمبلی دیمبو اسم یک پسر بود. او یک طبل بزرگ داشت، وقتی با چوب روی طبل میکوبید، طبل این صدا را میداد: «دیمبلی دیمبوی ... دیمبلی دیمبوی» برای همین اسم پسر را دیمبلی دیمبو گذاشته بودند.یک روز دیمبلی دیمبو از خانه بیرون رفت. رفت و رفت تا به یک چشمه رسید. چشـمه قل و قل صدا میکرد. دیمبلی دیمبو کنار
چشمه نشست و طبل زد: «دیمبلی دیمبوی... دیمبلی
دیمبوی ... »مـادر دیمبلی دیمبو صدای طبل را شنید.
فهمید دیمبلی دیمبو همــان نزدیکیهـاست. دیمبـلی
دیمبو طبـل خود را بـرداشت و دوبـاره به راه افتـاد.
رفت و رفت تا به یک آبشـار رسید. آبشار شر و شر
صدا میکرد. دیمبلی دیمبو کنار آبشار نشست و طبل
زد: «دیمبلی دیمبوی... دیمبلی دیمبوی...» مـادر از
خانه بیرون آمد و گوش داد. صدای طبل از دور شنیده
میشد. فهمید که دیمبلی دیمبو از خانه دور شده است.
صدا زد: «دیمبلی دیمبو... دیمبلی دیمبو... کجایی؟» دیمـبلی دیمـبو صـدای مـادرش را نشـنید. طبلش را برداشت و دوباره به راه افتاد. رفت و رفت تا به جنگل رسید. جنگل پر از صـدای پرنده بود. دیمبـلی دیمبوی کنـار درختی نشست و طبـل زد: «دیمبلی دیمبوی... دیمبلی دیمبوی...» مادر هر چه گوش داد، صدای طبل
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 32صفحه 4