مجله خردسال 32 صفحه 17

کتاب بالش لحاف کرگدن میمون خرس کوچولو خرس کوچولو خرگوش یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. مثل همیشه خواب آلود بود. گفت: « بیا بازی کنیم.» گفت: « اگـر توانستی مرا بگیری!» دوید و رفت. اما خمیازه­ای کشید و گفت: «حوصله­ی بازی ندارم.» پرسید: «مگر شب نخوابیدی؟» جواب داد: « شب­ها نمی­توانم بخوابم.» برگشت و گفت: «پس چرا دنبـالم نیـامدی؟» گفت: « خوابش می­آید و حوصله­ی بازی ندارد.» همین موقع از راه رسید و گفت: «سلام. بیایید برویم کنار رود خانه و بازی کنیم.»

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 32صفحه 17