مجله خردسال 33 صفحه 19

بعد با خوشحالی شروع کرد به سـاختن چیزی عجیب. او شن­هـا را روی هم جمع کرد و جمع کرد بعد بـا روی شن­هـا شکل قشنگی درست کرد. بـرای یک درسـت کرد. وقتی آماده شد. ، را دید که از دور می­آید. بــا خوشحــالی پشت تپه شنی پنهان شد. آمد و نزدیک روی زمین نشست. بعد با خودش گفت: «چه تپه شنی قشنگی!» از پشت بیرون آمد و گفت: «تولدت مبارک دوست من! این هم هدیه­ی تو!» خوشحال شد و خندید. از آن روز به بعد روی می­نشست و برای از جاهایی که رفته بود و چیزهایی که دیده بود حرف می­زد و حرف می­زد.

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 33صفحه 19