مجله خردسال 34 صفحه 8

فرشته­ها امروز من و مادر به گل­های باغچه آب دادیم. او برگ­های زرد را از شاخه­ها جدا کرد. من یک غنچه را ناز کردم و بوسیدم. مـادر گفت: «فرشته­هـا گل­هـا را دوست دارند، گل­هــا هم فرشته­هــا را دوست دارند. پرسیدم: «امام هم گل­ها را دوست داشتند؟» مادر گفت: «امام گل­ها و بچه­ها را خیـلی دوسـت داشتند. یک روز وقتی که نوه­ی کوچولوی امـام کنار بــاغچه بازی می­کرد، امـام فکر کردند نکند او به گل دست بزند و تیغ دستش را زخمی کند؛ برای همین هم به باغبان گفتند که سر تیغ را ببرد تا نرم شود.» پرسیدم: «باغبان این کار را کرد؟» مادر گفت: «بله ولی امام کمی ناراحت شدند.» پرسیدم: «چرا امام ناراحت شدند؟» مادر گفت: «چون باغبان همه­ی تیغ­های گل را چیده بود.» گفتم: «امام فرشته ی گل­ها بود چون ازآن­ها مراقبت می­کرد.» مامان صورت مرا بوسید و گفت: «بله همین طور بود فرشته­ی کوچولو!»

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 34صفحه 8