خندهی کوچولو
سرور کتبی
اوهو... اوهو... کوچولو گریه میکرد.
مادر یک بشقاب فرنی به کوچولو نشان داد. فرنی داغ داغ بود و
بخار گرمی از آن بلند میشد. کوچولو به فرنی نگاه کرد. اما ... اوهو ... اوهو ... کوچولو دوباره زد زیر گریه. بابا، یک اسب بازی به کوچولو نشان داد.
اسب چوبی بود و کالاپ... کالاپ... دور اتاق میچرخید.
کوچولو کمی به اسب نگاه کرد، اما ... اوهو... اوهو... دوباره گریه کرد.
خواهر، کوچولو را به حیاط برد و ماهیهای حوض را به او نشان داد.
ماهیها قرمز بودند و دنبال هم شنا میکردند. کوچولو کمی به ماهیها نگاه کرد، اما... اوهو... اوهو... دوباره گریه کرد.
تق... تق... تق... صدای در بود. مادربزرگ آمد.
مادربزرگ کوچولو را بغل کرد و آسمان را به او نشان داد.
هلال ماه توی آسمان نشسته بود.
مادربزرگ دو تا نخ به هلال بست. هلال ماه یک تاب شد.
مادربزرگ کوچولو را روی هلال ماه نشاند و او را تاب داد.
کوچولو بالا رفت... بالاتر... پایین آمد ... پایینتر... هاهاها...
کوچولو خندید. از صدای خندهی کوچولو ستارهها خندیدند.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 34صفحه 22