مجله خردسال 36 صفحه 8

فرشته ها دیروز، من و دایی عباس، با هم به مرقد امام رفتیم. خیلی ها به آن جا آمده بودند. وقتی می خواستیم از در وارد شویم، یک پروانه ی سفید روی شانه ی دایی عباس نشست. گفتم:« دایی عباس! یک پروانه ی سفید روی شانه ی شما نشسته است.» دایی عباس گفت:« شاید او هم به زیارت امام آمده» پروانه از روی شانه ی دایی پر زد و رفت تو و من دیگر او را ندیدم. من دست دایی را محکم گرفته بودم تا بین جمعیت او را گم نکنم، اما پروانه را گم کردم. به دایی گفتم:« کاش پروانه را گرفته بودم. این طوری آن را گم نمی کردم.» دایی خندید و گفت:« پروانه گم نشده! نگاه کن آن جا نشسته است.» دایی عباس مرا روی شانه اش نشاند تا بهتر ببینم، نگاه کردم. پروانه، گوشه ی پارچه ای که بر قبر امام کشیده بودند نشسته بود. دایی عباس گفت:« پروانه ها همیشه روی گل می نشینند.»

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 36صفحه 8