مجله خردسال 38 صفحه 20

قصه­ی پرنده­ها 1) یکی بود، یکی نبود. پرنده­ای بود که نوک بلندی داشت. 2) یک روز، پرنده عکس خودش را توی آب دریاچه دید و گفت: «وای...! چه قدر نوکم دراز است.» 3) بعد نوکش را توی گل­ها فرو کرد و گفت: »من این نوک را نمی­خواهم.» 4) و نوکش کثیف و گلی شد.

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 38صفحه 20