مجله خردسال 41 صفحه 6

هیولا دوید پرنده را برداشت. بوی بدی همه جا پیچید. پاهای کوچولو شروع به لرزیدن کرد. دیگر نتوانست بایستد، یک لحظه چشم­هایش بسته شدوافتاد. شاخه­های زیرتنش، خش­خش و ترق­تروق صداکرد. هیولا شنید. فهمید که آن­ها زیر بوته پنهان شده­اند. چوب وحشتناکش را به طرف کوچولوگرفت. ولی مادرکوچولو ناگهان خرناسه­ای­کشید و روی دو پایش ایستاد. صدای غرش او همه­ی جنگل را پر کرد. یک بار دیگر آن صدای وحشتناک شنیده شد. مادر باپنجه­های تیزش هیولا رابه زمین پرت کرد و فریاد کشید: «بدو کوچولو... فرار کن...» کوچولو دنبال مادرش دوید. دوید... دوید. پشت سرشان چند بار صدای وحشتناک شنیده شد. *** کوچولو داشت زخم­های تن مادرش را می­لیسید تا زودتر خوب شوند. مادر گفت: «وقتی بزرگ شدی و بچه­دار شدی، برایش از هیولا و چوب وحشتناکش بگو. همه­ی خرس­ها باید این را بدانند.» کوچولوگفت: «مادرجان اسم این هیولا چیست؟ گوریل است؟» مادرگفت: «نه عزیز من! به او می­گویند آدم.»

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 41صفحه 6