مجله خردسال 43 صفحه 5

مشهدی یک عالمه علف بار گاری کرده بود و می­رفت. وقتی به خاله رسید سلام کرد و پرسید: «خاله خاله­جان خاله مهربان! تنهایی، کجا می­روی؟ صدای­رعد و برق­را نمی­شنوی؟» خاله­گفت: «می­خواهم بروم ده بالا. خانه پسرم. دیدن نوههای قند و عسلم.» مشهدی گفت: «اگر بخواهی خودم تو را می­رسـانم. صبر کن. علفهـا را به طویله ببرم و زود برگردم.» خـاله بـا خوشحالی گفت: «خدا عمرت بدهد. پس زود برو، بارت را گذاشتی برگرد. کاری نداشتی برگرد.»

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 43صفحه 5