
قورباغه
پنجره
قناری پیشی
پنجره و قناری
قناری درخت
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچکس نبود.
توی یک خانه، پشت یک ، یک بود. او هـر روز به سبز و قشنگی که روبهروی خانه بود نگاه میکرد. یک آرزو داشـت. او دلـش میخواسـت پرواز کند و روی شـاخههــای بنشیند. اما توی قفس بود و در قفس بسته بود. یک روز کـوچولو جسـت زد و جـست زد و آمد پشت و را دید. گفت: «تو چه قدر خوشگلی! مثل برگهای سبز . »
به نگاه کرد و گفت: «تو هم خوشگلی! مثل خورشید.» اینطوری بود که و بـا هم دوست شدند. هرروز به دیدن میآمد. بعضی وقتها که بسته بود.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 45صفحه 17