
قصههای مزرعه
1)یک روز حنایی و بقیهی گاوهای مزرعه برای 
خوردن علفهای سبز و تازه به یک دشت بزرگ و زیبا رفتند.
2) آنجا پراز علفهای خیس و خوشمزه بود.
 
3) ناگهان یکی از گاوها فریاد زد: «حنایی... حنایی... کجایی؟»
4) مادر حنایی و بقیهی گاوها، برای
پیدا کردن او همه جا را گشتند، حتی رودخانه را.
  مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 45صفحه 20