مجله خردسال 45 صفحه 21

5) اما حنایی که توی رودخانه نبود! او درست وسط یک باغ پر از گل به خواب رفته بود. 6) نزدیک غروب مادر حنایی او را پیدا کرد و آنها همراه بقیه­ی گاوها به مزرعه برگشتند. 7) مادر با چشمان مهربانش به حنایی نگاه کرد و او را بوسید. حنایی بوی گل می­داد! او به مادرش قول داد که هیچ­وقت بی­اجازه جایی نرود!

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 45صفحه 21