مجله خردسال 47 صفحه 6

آقای­بلند وقتی از ماجرایی که برای آقای کوتاه پیش آمده باخبر شد گفت: «باید تلفن بزنیم آمبولانس بیاید.»آقای کوتاه خندید و گفت: «اگر تلفن بود که خودم تلفن می­زدم!» آقای بلند گفت: «من تلفن دارم!»و از جیبش یک تلفن کوچولو آورد وبه گروه امداد تلفن کرد تا برای کمک به با غ بیایند. آقای کوتاه با تعجب به تلفن او نگاه کرد و گفت: «این که فقط یک اسباب بازی است. سیم که ندارد اندازه­اش هم خیلی کوچک است! تو با من­شوخی داری؟!»آقای­بلند گفت: « نه این اسبـاب­بـازی نیسـت. من هم بـا تـو شوخی نمی­کنم. اسم­این تلفن، تلفن همراه است وبدون سیم کار می­کند. برای­این کوچک است که راحت توی جیب و کیف جا بشود و بتواند همه جا همراهمان باشد!» آقای کوتاه در حالی­که چشم­هـایش از تعجب برق مـیزد گفت: «دلـم می­خواهد با خانم کوتاه حرف بزنم. او حتماً خیلی نگران و ناراحت است.» آقای بلند به او یاد داد که چه­طور از آن تلفن کوچولو استفاده کند. آقای کوتاه اصلاً متوجه نشد چه وقت­آمبولانس آمد وچه طور او را به بیمارستان رساندند و پایش را گچ گرفتند، چون­تمام مدت مشغول­حرف زدن با خانم کوتاه بود.خانم کوتاه هم سفره را برای ناهار آماده نکرد، برای شام آماده کرد چون تمام مدت مشغول حرف زدن با آقای کوتاه بود! فردای آن روز آقای­بلند به ملاقات آقای کوتاه رفت و یک هدیه­ی کوچک به او داد. آقای کوتاه هدیه را باز کرد و وقتی دید که آقای­بلند برای او یک تلفن همراه آورده خیلی خوشحال شد. بچه­ها ! شما می­دانید چرا؟

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 47صفحه 6