
فرشتهها
دیروز پدربزرگ به خانهی ما آمد. ما با هم فوتبال بازی کردیم.
بستنی خوردیم و شعر خواندیم. ظهر که شد، رفتیم کنار شیر آب. پدربزرگ وضو گرفت. من هم مثل اوآستینهایم را بالا زدم و دست و صورتم را شستم. بعد دوتا جانماز آوردم. ما با هم نماز خواندیم. وقتییک دور نماز خواندیم من گفتم: «پدربزرگ صبرکن! منیک کارییاد گرفتهام.» بعد دراز کشیدم و پاهایم را یکی درمیان بلند کردم. اول راست، دوم چپ، پدربزرگ هم مثل من ورزش کرد. گفتم: «حالا منوشما مثلامام و نوهاش شدهایم! داییعباس میگفت که امامهمیشه وسطدوتا نماز ورزش میکردند، نوهی امام هم همراه او ورزش میکرد.»
پدربزرگ خندید و مرا بغل گرفت. من لپهای گلاناری او را بوسیدم و گفتم: «ورزش تمام شدمن میروم ناهاربخورم!»
پدربزرگ خندید ولی با من نیامد. او ایستاد تا نماز دومش را بخواند.
مثل امام خمینی.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 47صفحه 8