فصل اول : خاطرات عیسی جعفری

ماجرای درخت توت

‏در حیاط بیت درخت توتی بود که هر وقت توتهایش می‌رسید می‌چیدم ‏‎ ‎‏و در داخل یک بشقاب کوچک قرار می‌دادم و خدمت حضرت امام‏‏ می‌بردم. ‏‎ ‎‏ایشان آن توت‌ها‏‎ ‎‏را‏‎ ‎‏می‌خوردند و خوشحال می‌شدند. حتی از درخت ‏‎ ‎‏شاه‌توت هم برای ایشان می‌چیدم ایشان دو سه تاشاه‌توت هم می‌خوردند‏‏.‏

‏یکبار در حال چیدن توت بودم که از نردبان به پایین افتادم و گردنم ‏‎ ‎‏آسیب دید. مدت کوتاهی گذشت و هنوز به اصطلاح آن گردن بند به ‏‎ ‎‏گردنم بود. چند دانه توت چیده بودم که حضرت امام مرا‏‎ ‎‏دیدند و ‏‎ ‎‏فرمودند که حاجی تو باز هم بالای درخت می‌روی؟ عرض کردم: نه آقا‏‎ ‎‏جان من این توت‌ها‏‎ ‎‏را‏‎ ‎‏از همین پای درخت جمع کرده‌ام. چند روز بعد ‏‎ ‎‏وقتی مقداری توت چیدم و آوردم، دیدم که نخوردند. فهمیدم که ایشان ‏‎ ‎‏به عنوان توبیخ من آن توت‌هارانخوردند. دو سه روز بعد به ایشان ‏‎ ‎‏عرض کردم: آقاجان اجازه بدهید من بروم از پایین درخت برایتان توت ‏‎ ‎‏بچینم. فرمودند: نه خیر، شمادیگر نیازی نیست بالای درخت بروید. از ‏‎ ‎‏آن به بعد بالای درخت رفتنم قدغن شد.‏

کتابخاطرات خادمان و پاسداران امام خمینی (س)صفحه 15